تعطیلات بهاره اینجا مثل ایران 13 روز نیست. یک هفته ناقابل است. امسال من کلی برنامه ریخته بودم برای این یک هفته. از شما چه پنهان این ترم آنقدر کار روی سرم ریخته و درسهایم زیاد است که وقت نفس کشیدن ندارم. خیلی از شبها تنها به کمک گوش کردن به آدیوبوک جلوی حمله دلشوره و نگرانی و در نتیجه بی خوابی را می گیرم. داشتم می گفتم, با خودم برنامه ریخته بودم که در این یک هفته چندتایی مقاله بنویسم و خودم را کمی جلو بیندازم و برای امتحانات آماده کنم. نمی دانم با این مثل آشنایید که هرچه امکان خراب شدن دارد آوار می شود؟
خوب حالا حکایت ماست. دختر خاله و شوهر و بچه ها از ایران آمدند. نوروز افتاد نصف شب که به معنی سپری کردن یک شب تمام خانه خاله بود. و بعد از سال تحویل که با بابا در ایران حرف زدیم فهمیدیم که زن عمو بزرگه همان روز فوت کرده و برای اینکه همه چیز کامل شود روز نوروز فهمیدیم که زن عمو به مرگ طبیعی نمرده بلکه به قتل رسیده
...
من سالهاست با مرگ طبیعی آدمها کنار آمده ام. مرگ جزئی از حلقه زندگیست. سالها گذشته از روزی که مرگ مرا پریشان می کرد. اما این مرگ فرق داشت. قتل ناگهانیست. قتل ناعادلانه ست. آن هم قتل یک زن تنهای 64 ساله که به نوعی حاج خانوم محل به شمار می آمد و برای خودش احترامی داشت. نمی توانستم به دختر عمویم فکر نکنم که چند ساعت بعد از قتل مادرش را توی خانه پیدا کرده بود. تصور آن لحظه آنقدر غریب است که ذهنم تابش را ندارد. و اینکه به گزارش پلیس قتل کار خودیست. فکر این خودی آرامش را از من گرفته. حالا به همه این ناخوشی ها و سردرگمیهای روحی سرماخوردگی را هم اضافه کن. این هم تیر خلاص به تمام برنامه های من. نه توانستم درس بخوانم و نه حتا استراحت درست و حسابی کردم. کل تعطیلات من به چاه رفت
مریم
4/1/91
آمریکا