Saturday, June 9, 2012

morning song

مرغ روز بیدار است

من میان خواب می غلتم

واژه های رویا را

من به روی باز می خندم

کوکوی پرنده بلند

وقت پرواز بیداریست

وقت دردهای ساده ی روز

وقت دیگری برای رویا نیست

ایستاده روبروی آینه ام

من به تصویر خویش می نگرم

هستی ام شعله ور به خاطره ایست

من به یک معجزه می نگرم

مریم
بیست خرداد نود و یک
آمریکا
پی نوشت: یکی دیگر از نوشته های منتشر نشده قدیمی ام. این روزها نوشتن سخت است. واژه ها سنگینند. شاید به این دلیل که می خواهم از کابوسهایم بنویسم و واژه ها یاری ام نمی کنند








Saturday, May 5, 2012

Words that jangle in your head!

دهان های به هم آمده باز می شود
سکوت می شکند
و فریاد هر دهان
فواره ی سرخی است
نه!
این رعشه ی وحشت نیست
تک تک یاخته های من اند
که قیام کرده اند
...
خون
تشت خون
نشسته ام میان تشت خون
و دهان مهر و موم شده زخمهای کهنه ام را
باز می کنم
مریم
بیست و نهم بهمن نود
آمریکا
پی نوشت: یادداشتهای منتشر نشده بلاگم را چک می کردم که این را یافتم. چه تلخ بودم آن روزها. با اینحال دوستش دارم. این منم خود خودم . فهمیده ام که حتا تلخترین و تاریکترین لحظه های وجودم را دوست بدارم. این منم. خود خودم. منعکس در چشم شیشه ای یک مانیتور



Thursday, March 22, 2012

All that can go wrong!


تعطیلات بهاره اینجا مثل ایران 13 روز نیست. یک هفته ناقابل است. امسال من کلی برنامه ریخته بودم برای این یک هفته. از شما چه پنهان این ترم آنقدر کار روی سرم ریخته و درسهایم زیاد است که وقت نفس کشیدن ندارم. خیلی از شبها تنها به کمک گوش کردن به آدیوبوک جلوی حمله دلشوره و نگرانی و در نتیجه بی خوابی را می گیرم. داشتم می گفتم, با خودم برنامه ریخته بودم که در این یک هفته چندتایی مقاله بنویسم و خودم را کمی جلو بیندازم و برای امتحانات آماده کنم. نمی دانم با این مثل آشنایید که هرچه امکان خراب شدن دارد آوار می شود؟
خوب حالا حکایت ماست. دختر خاله و شوهر و بچه ها از ایران آمدند. نوروز افتاد نصف شب که به معنی سپری کردن یک شب تمام خانه خاله بود. و بعد از سال تحویل که با بابا در ایران حرف زدیم فهمیدیم که زن عمو بزرگه همان روز فوت کرده و برای اینکه همه چیز کامل شود روز نوروز فهمیدیم که زن عمو به مرگ طبیعی نمرده بلکه به قتل رسیده
...
من سالهاست با مرگ طبیعی آدمها کنار آمده ام. مرگ جزئی از حلقه زندگیست. سالها گذشته از روزی که مرگ مرا پریشان می کرد. اما این مرگ فرق داشت. قتل ناگهانیست. قتل ناعادلانه ست. آن هم قتل یک زن تنهای 64 ساله که به نوعی حاج خانوم محل به شمار می آمد و برای خودش احترامی داشت. نمی توانستم به دختر عمویم فکر نکنم که چند ساعت بعد از قتل مادرش را توی خانه پیدا کرده بود. تصور آن لحظه آنقدر غریب است که ذهنم تابش را ندارد. و اینکه به گزارش پلیس قتل کار خودیست. فکر این خودی آرامش را از من گرفته. حالا به همه این ناخوشی ها و سردرگمیهای روحی سرماخوردگی را هم اضافه کن. این هم تیر خلاص به تمام برنامه های من. نه توانستم درس بخوانم و نه حتا استراحت درست و حسابی کردم. کل تعطیلات من به چاه رفت
مریم
4/1/91
آمریکا

Saturday, January 28, 2012

شب بخیر کوچولو!


First of all, let me tell you that I am a survivor. I truly believe that and don't worry about me.
Second, you are all aware of my empty love life or in my Aunt's words "the lack of love life!". you also know (at least I hope you do!) that this emptiness is not because of religious status or something! It is solely and truly because of Me.
I can't connect!
honestly it's really hard for me to connect. first it was the grief, then came the memories and now no matter how hard I try ( and Oh yeah, I try!) I can't see it or feel it. I push all the memories away and try to see with fresh eyes but still...
then comes the moment (sometimes this moment is more of days!) when I wonder if it did really happened? maybe I imagined the whole thing. maybe my mind is playing a really nasty game with me. maybe I lost my mind many years ago and I don't know it!!
Then it's time for vivid dreams. yeah! and (no surprise there!) He is in all of them. and every time, I wake up my heart racing.
No! they're not nightmares. they are good dreams, actually kind of too good! and that's sort of painful and unhealthy and good and irresistible and lovely all at once!
that's it
that's how I live now
I just wanted to fill you in with my life and all

Maryam

US
1.28.2012

Thursday, December 29, 2011

butterflies


دنیای تاریکیست اینروزها.همه چیز,همه جا بوی مرگ و آتش و خون میدهد. سرت را که بچرخانی خبر شوم از هر گوشه هجوم میاورد و روحت را میجود. نمی دانم! اما چیزی در من میگوید برای رهایی از این شومی تاریک باید پی عشق گشت. شاید پروانه های طلایی طلسم تاریک درون را بشکنند
مریم
8دی90
آمریکا

Saturday, December 17, 2011

دود مان


امتحانات پایان ترمم چهارشنبه تمام می شوند و من یک ماه کامل وقت خواهم داشت برای نوشتن. برای اولین بار سعی دارم منظم بنویسم به این معنا که ابتدا شبکه داستانی تشکیل بدهم که روند پشرفت داستان را نشان دهد و من سردرگم میان نوشتنم نمانم( مشکلی که همیشه داشته ام) و البته این ترتیب کمک خواهد کرد که سریعتر بنویسم. می خواهم نوشتن دوباره دود مان را شروع کنم. همان رمانی که صد صفحه اولش را بدلیل خراب شدن لپتاپم از دست دادم و تا بحال دستم به نوشتن دوباره اش نرفته بود. داستان سید و نویسنده. داستان در میانه دهه هفتاد شروع می شود و تا انتهای دهه هشتاد ادامه دارد. هنوز تصمیم نگرفتم وقایع سیاسی را اضافه کنم یا نه. به هر حال اینها همه دردهای آشنای ماست. تم اصلی داستان بر پایه یافتن هویت است. نظر شما چیست؟
مریم
26 آذر90
آمریکا

Tuesday, November 29, 2011

Vivid!

تکرارم
من تکرار مکرراتم
درست مثل نمازی
که مادرت می گفت به کمرم بزند!
اگر مادرت را دیدی بگو
به کمرم زد آخر
و درد
نبض من است
شده ام آیه أمَن
آی معجزه ی در انتظارش مانده!
تنها تازه منی تو
طنین تو
تپش قلب من است
من
مرتعشم از تو
حرف حرف تو را از برم
و باز...
مریم
8آذر90
آمریکا
پی نوشت: خوابت را دیده بودم باز. این انگشتها هنوز به خیال گرمای انگشتانت گرم بود که این را نوشتم