گرمم است و انگار تمام کلمات جهان در ذهنم تکان تکان می خورند و خودشان را به دیوارهای ذهنم می کوبند.گرمم است و تب دارم.تب گفتن.انگار کن که همان حرف سهراب باشد.تب دارم و دچار گرمی گفتارم
روی دیوار کوتاه نشسته خیره به چشمان من ... در این تیرگی مطلق تنها دو چشمه نور اوست دو چشمه ی شیرین کهربایی خیره به چشمان ترسان من ... بر خودم می لرزم باز نگاه تو مرا بلعیده ... هو هو هو ... پرید از سر دیوار دو چشمه کهربایی نیز ... من ماندم و تاریکی باز بر خود می لرزم مریم اول خرداد هشتاد و هشت جرمن تاون مریلند-آمریکا
من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است ... هرچه سبز است از کمدم بیرون می کشم و روی تخت قرمزم پهن می کنم.نگاهی می اندازم: چند روسری و بلوز سبز با خودم فکر می کنم مگر چقدر سبزی که می خواهی فریادش کنی!؟خودم را پیش از جواب ساکت می کنم:بسه!!لازم نکرده جواب بدی!...دلخورم.از خودم دلخورم. بلند می شوم وضو می گیرم و سجاده قرمزم را پهن می کنم و همینطور می نشینم.آنقدر دلخورم که حتی دعا خواندنم هم نمی آید.بلند می شوم تا جانماز را جمع کنممیان آسمان و زمین از دستم رها می شود و پخش زمین می شود. خودم را لعنت می کنم: مگه چلاقی!؟...تا بخواهم جمعش کنم دوباره از دستم رها می شود.اینبار می نشینم روی زانوها دست می برم.دانه دانه وسایل را با دقت و احترام جمع می کنم. میان آن همه سرخی یک رد سبز از بین دو تکه جانماز پیدا می شود:سبز...سریع دو لای پارچه را باز می کنم.یک تکه پارچه سبز است.مرتب تا شده.یادم می افتد تبرکی مکه و بقیع است.زری برایم آورده بود.دست می کشم روی پارچه.در دلم هزار پروانه پر می کشند.چشمهایم را می بندم:سبز...لبه پارچه را لمس می کنم.با نوک قیچی چند جا را علامت گذاشته اند.کار زریست.حتما می خواسته ببیند از کجا ببرد.با خودم فکر می کنم: دستمال آرزو و می خندم.با خودم فکر می کنم زری وقت تقسیم پارچه به اندازه آرزوهایمان لابد پارچه بریده.دستمال را باز می کنم.یادم می آید قبلا چهار برابر بود.یادم می آید که خودم آن را چهار قسمت کردم و به برادر و پدر و مادرم دادم تا در جانمازهایشان بگذارند.باز رد قیچی را لمس می کنم و اینبار ناگهان از دو سو می کشم.پارچه زیر انگشتانم پاره می شود.نوار را به مچ دستم می بندم:سبز...یک چیز سبز...به یاد شعر سهراب می افتم:من چه سبزم امروز بیست و چهارم اردیبهشت هشتاد و هشت دانشگاه مریلند آمریکا
هرچه می خواهم خودم را آرام کنم نمیشود هی نگاه می کنم به صفحه های تقویم کوچک رو میزی ام با صفحه ها بازی می کنم تا شاید بشود تاریخ را برد عقبیا حتی جلو.مثلا 6 ماه بعد گاهی اگر زودتر تمام شود درد کمتری خواهد داشت زودتر به ته نشینی درد برسیم شاید بهتر باشد هیچوقت اینقدر در التهاب روز حسرت نبوده ام روز ایکاش...روز آههای بلند و تلخ هرچه می خواهم خودم را آرام کنم نمی شود با خودم برای هزارمین بار می گویم: کمی امید سر خودم داد می کشم: دختر امیدت کجا رفته!!!؟ اما انگار هیچوقت امیدی نبوده است. کشوی امید ذهنم مدتهاست خالیست خالی و گرد گرفته لای درز چوبهای پوسیده اش رد یک نام مانده یک نام کمرنگ و پر هیب مثل اسم اعظم شایدیک اسم مگو که تنها باید در نا امیدی به او ایمان آورد هرچه می خواهم خودم را آرام کنم نمی توانم روزهای تلخ سردرگمی و دلهره روزهایی که دلم انگار سر جایش نمی زند جای دیگری رفته گاهی روی شقیقه هایم گاهی معده ام و گاهی حتی کف پاهای یخ بسته ام کاش تمام میشد هر کار می کنم نمی توانم آرام بمانم کاش تمام می شد مریم چهاردهم اردیبهشت هشتاد و هشت کالج پارک.مریلند.آمریکا پی نوشت:روزهای پیش از انتخابات روزهای بدیست.انگار منتظر حادثه ای.منتظر خبر.اما در دلت می دانی که معجزه ای نیست...می دانی دوره معجزه تمام شده است.درست از روزی که همه به معجزه ایمان آوردند روزگار معجزه تمام شد.به همین سادگی...به همین بدمزگی