کاش بی وطنی را پایانی بود
بر می خاستی از خواب
و دوباره حیاط خانه
حیاط کودکی ات بود
آغشته به بوی خوش باغ
و باز دستهای شوق کودکانه ات
رنگ خون داشت
خون تازه شاه توت
کاش بلند می شدی و درخت
همچنان ایستاده بود
همانطور که از آن بالا رفته بودی
وماهی های خشک شده عید را پای آن کاشته بودی
تا یک ماه بعد
برادر
اسکلت سفیدش را بیرون بکشد
و بفهمی مرگ
جدی قاطی بازی بچگانه ات شده
بفهمی و آن شب
خواب اسکلتهای سفید رقصان ببینی
کاش بی وطنی را پایانی بود
بلند می شدی از خواب
و خانه خانه نوجوانی ات بود
آغشته به بوی برگهای پاییز و رزهای خشک
و دستهایت
بوی پوست زخمی درختان کوچه را گرفته بود
و پاهایت پی هر بهانه ای
گوشه های شهر را می شناخت
و لبهایت
سرخ بود به آتش شعر سهراب
بلند می شدی ومی دیدی عاشقی
و خواب دیده ای که او رفته است
بلند شوی و او باشد
او مانده باشد
و چشمهایت بوی نگاه او را بدهد
کاش بی وطنی را پایانی بود
بر می خیزی و کوچه پس کوچه های شهر
کوچه های جوانی تو است
کاش تنت بوی خون می داد
بوی خون و فریاد و دود
اما
بی وطنی را پایانی نیست
بی وطنی و دستهایت
بوی مشت گره کرده نمی دهد
بوی خوش شاهتوت نمی دهد
و لبهایت
شعرهای سهراب را ز یاد برده است
بیداری
و در بیداری خواب دیده ای
خواب روزی که بی وطنی را پایانی بود
خواب روزی که...
برمی خیزی
کجایی؟
می دانی!؟
مریم
اول مهرماه هشتاد و هشت
آمریکا
بر می خاستی از خواب
و دوباره حیاط خانه
حیاط کودکی ات بود
آغشته به بوی خوش باغ
و باز دستهای شوق کودکانه ات
رنگ خون داشت
خون تازه شاه توت
کاش بلند می شدی و درخت
همچنان ایستاده بود
همانطور که از آن بالا رفته بودی
وماهی های خشک شده عید را پای آن کاشته بودی
تا یک ماه بعد
برادر
اسکلت سفیدش را بیرون بکشد
و بفهمی مرگ
جدی قاطی بازی بچگانه ات شده
بفهمی و آن شب
خواب اسکلتهای سفید رقصان ببینی
کاش بی وطنی را پایانی بود
بلند می شدی از خواب
و خانه خانه نوجوانی ات بود
آغشته به بوی برگهای پاییز و رزهای خشک
و دستهایت
بوی پوست زخمی درختان کوچه را گرفته بود
و پاهایت پی هر بهانه ای
گوشه های شهر را می شناخت
و لبهایت
سرخ بود به آتش شعر سهراب
بلند می شدی ومی دیدی عاشقی
و خواب دیده ای که او رفته است
بلند شوی و او باشد
او مانده باشد
و چشمهایت بوی نگاه او را بدهد
کاش بی وطنی را پایانی بود
بر می خیزی و کوچه پس کوچه های شهر
کوچه های جوانی تو است
کاش تنت بوی خون می داد
بوی خون و فریاد و دود
اما
بی وطنی را پایانی نیست
بی وطنی و دستهایت
بوی مشت گره کرده نمی دهد
بوی خوش شاهتوت نمی دهد
و لبهایت
شعرهای سهراب را ز یاد برده است
بیداری
و در بیداری خواب دیده ای
خواب روزی که بی وطنی را پایانی بود
خواب روزی که...
برمی خیزی
کجایی؟
می دانی!؟
مریم
اول مهرماه هشتاد و هشت
آمریکا