برخیز
مرهم گذار بر مچهای خونین
بریده اند
برده اند
خلخال و مچ را با هم
بیدار شو
برخیز
مریم
دهم بهمن هشتاد و هشت
آمریکا
پی نوشت:برای تو مهربان...برای تو که جایز میدانستی تمام مردان مسلمان دق کنند اگر خلخال از پای دخترکی یهودی بگیرند
گرمم است و انگار تمام کلمات جهان در ذهنم تکان تکان می خورند و خودشان را به دیوارهای ذهنم می کوبند.گرمم است و تب دارم.تب گفتن.انگار کن که همان حرف سهراب باشد.تب دارم و دچار گرمی گفتارم
نشسته ام پشت یک میز غریبه و به میز آشنای خودمان فکر می کنم. با خودم فکر می کنم چقدر عجیب می شود با کلمه از یک هیچ خالی همه چیز ساخت و از همه چیز هیچ
راستی کدام پیچش موی اول بار شاعری را به یاد کمند انداخت؟نمی دانم
پشت این میز کوچک غریبه با آدم های غریبتری که دوره ام کرده اند من خوب می دانم
می دانم که نمی دانم
می دانم که زیاد گفته ام از تو و برای تو و بهتر می دانم که هنوز هیچ نگفته ام از تو
نه اینکه وجود تو بی لک باشد!...نه اینکه ندیده باشم کمی های تو را!دیده ام
دیدم که زیر چشمهایت یک هاله کمرنگ بود که خبر از شبهای طولانی بی خوابی می داد
دیدم پکهای عمیقی را که به سیگارت می زدی درست پیش از اینکه به من برسی.می دانستی دوست ندارم ببینمش میان انگشتان تو
دیدم انگشت کوچک دست چپت کمی بی حس بود و بعدتر ها دیدم که دلیل این بی حسی در خط برجسته و پررنگ روی مچ چپت خوابیده بود.همان خطی که زیر بند پهن ساعتت مخفی اش می کردی
دیدم گاهی که عصبی ات می کردم یکی از آن قرصهای ریز را بالا می انداختی و با نگاهی که بیشتر از آتش از آن یخ می بارید التماسم می کردی که با تو اینطور نکنم
دیدم و دوست داشتم هر آنچه دیدم را چون این تو بودی روبروی من
دیدم و دوست داشتم هر آنچه دیدم را و هیچ نگفتم تا زمان و کلمات معجونی شوند و از تو توای بسازند که می خواستم از آن بنویسم.
توی امروز بیشتر به همان پیچش موی شبیه است
به همان کمند که عالمی را گرفتار کرده بود
من تو را ...خود تو را برای خودم نگاه داشتم.تو را با کلمات حفظت کردم.از تو چیزی ساختم که بشود از آن گفت
اگر اینطور نکرده بودم...تو شاید مدتی بعد عریان از گوشه ای از دلم بیرون می زدی و همه تو را می دیدند.تو را...خود خود تو را
من خودخواهم...من از آن دخترهای خوب نیستم که شکلاتم را قسمت کنم.من از آن دخترهام که شکلات خوبشان را در یک جای امن مخفی می کنند و شیرینی های معمولی شان را قسمت می کنند
برای همین بود که بخشی از تو را قسمت کردم.بخشی که می شد در میان کلمات عرضه کرد.بخشی که عطر نداشت.رنگ نداشت.صدا نداشت و گرچه هنوز دلم را می لرزاند اما هنوز حس نداشت.
تو را شریک شدم با همه آنها که دوست داشته ام.همه آنها که حق داشتند این بخش مرا که عاشق بود ببینند.
اما می خواستم همزمان تو را برای خودم نگه دارم.توای که می شناختم را...می دانم که یکی از آن لبخندها که همیشه دوست داشتم الان گوشه لبت نشسته است...می دانم...حتی بعد از متن هم هنوز خیلی مانده از تو...توای که همانجا میان ذهن من جا خوش خواهی کرد و دلم را در این سرزمینی که داستان عشق با طلوع آغاز می شود و با غروب پایان میگیرد می لرزانی.
منی که میان این همه غریبه با تو ام...خود خود تو
بچه که بودم پدرم در نگاهم قهرمان کوچکی بود که شاخ غول را می شکست. اتاق کوچک ما روی خرپشته در نگاه کوچک من دنیای بزرگی بود و تمام خواسته من از دنیا با پاکت کوچک شیرینی های تخم کفتری که پدر با خود به خانه می آورد برآورده می شد.کودک بودم و دنیا در نگاهم بزرگ بود.قد که کشیدم فهمیدم پدر قهرمان قصه ها نیست.پدر کارمند ساده ای شد در نگاه من. .پدر یک آینه بود که مرا تکرار می کرد.با همان کمی ها و کاستی ها .با همان تیرگی ها و روشنی ها.طول کشید تا فهمیدم همه ما ادامه پدرانمان هستیم و وقتی فهمیدم انگار یک قاب بزرگ در دلم ترک خورد.من در کودکی شاهنامه ندیده بودم.پدرم شبهای سرد زمستان را با خواندن شاهنامه و داستان گلستان و منطق الطیر و کلیله و دمنه بر من کوتاه نکرده بود.خانه کوچک ما هیچ کتابخانه بزرگی نداشت که من در آن سرک بکشم و خودم را در میان کتابهایش گم کنم.کودکی ام با کتابهای ساده کودکانه پر شده بود.باداستانهای قصه های خوب برای بچه های خوب که مادر برای من و برادرم می خواند.با انیمیشن های دیسنی بیشتر احساس نزدیکی می کردم تا با شاهزاده های شاهنامه.با این همه ذهن من پر بود از داستان.از خیال از تصویر و رنگ و صدا.خیلی زود فهمیم چاره این همه تصویر قلم است.از اولین انشایی که نوشتم. در کلاس سوم دبستان.اولین دفتر انشایم را هنوز ته یک جعبه قدیمی حفظ کرده ام. می دانستم برای نوشتن باید خوب خواند . این را از پدر شنیده بودم و از زندگی نویسنده هایی که در کتابهای درسی از آنها یاد شده بود.تصمیم به خواندن هنوز برای من ساده نبود. من از آرزوی نویسنده شدنم با کسی چیزی نگفته بودم. گرچه کتابخانه بزرگی نداشتیم اما ادبیات همیشه لایه زیرین خانه ما بود و کتاب فروشی تفریح و گردشگاه محبوب خانواده.سیزده ساله بودم که یک روز عصر به هر بهانه ای که الان در خاطرم نیست میان قفسه های کتاب پرسه می زدیم و کتابهای نو را ورق می زدیم.جایی میان کتابفروشی در پایین ترین قفسه کتاب چشم من به یک نام افتاد"جلال آل احمد"روز پیش در کلاس درس داستانی از او خوانده بودیم و من با خود فکر کرده بودم که می خواهم روزی مثل جلال بنویسم. حالا نامش چشم مرا گرفته بود.ایستاده بودم و به کتابها نگاه می کردم. نمی دانستم از کجا باید شروع کرد.پدر انگار مرا و نگاه مرا می پایید جلو آمد و از میان کتابهای جلال یک کتاب جلد صورتی را بیرون کشید"زن زیادی" و با یک نگاه جدی به من گفت اگر می خواهم جدی بخوانم خوب است از جلال شروع کنم و از میان کتابهای جلال از زن زیادی و کتاب را به دستم داد.زن زیادی شد اولین کتاب جدی کتابخانه من .من دیگر عضو کتاب خانه ای نشدم و هر کتابی را که خواندم خریدم و نگاه داشتم.شاید پدر کتابخانه ای برایم نساخت اما خوب خواندن را به من آموخت.از آن روز است که می خوانم . بی وقفه. روزی که چمدانم را از زندگی نکرده پر کردم و با خود به این سر دنیا آوردم کتابخانه ام ماند. کتابهایم که به جانم بسته بود ماند. اما من نتوانستم دل ببرم. کتابها را به خواهرم سپردم که ماند.و او سخاوتمندانه عهد کرد آنها را برایم حفظ کند تا روزی که برگردم.من می نویسم این روزها .با یاد پدر و خواهر.با یاد همان کتاب جلد صورتی و می دانم روزی برای کودکی شاهنامه خواهم خواند.من این را خوب می دانم.
مریم
22دیماه88