از پیچ ورودی اتوبان270 که گذشتم نور آفتاب روی صورتم افتاد.قاب شده میان سبزی بلند. رقصان بود و سبک و در سرمای صبح عجب گرم بود و دوست داشتنی. یادت می آید که گفته بودی هیچ چیز من به آدمیزاد نرفته. خوب! راست گفته بودی. آفتاب که بر تنم نشست برای یک آن حس کردم که زنده ام و بعد...بعد دلم شکست و تا خود کالج پارک دلم تیر می کشید و چشمهام از اشک خیس بود. این همه زندگی اینجا برای من نفس گیر می شود گاهی.گاهی دلم هوای سنگین می خواد. گاهی دلم آسمان دودی می خواهد.دلم می خواهد از کنار دیوارهایی رد شوم که رویش کسی به یادگار نوشته باشد :"این نیز بگذرد!" شاید آن وقت ایمان بیاورم
مریم
10اردیبهشت89
آمریکا
مریم
10اردیبهشت89
آمریکا