Tuesday, June 28, 2011

باغ خرمالو




من آدم گذشته ام. نه به این معنا که پیر شده باشم . به این معنا که دلخوشی های من یک جورهایی به گذشته مربوط اند. یا گذشته خودم و یا گذشته گذشتگانم. عاشق عکسهای سیاه و سفید, کتابهای زرد, فیلمهای عهد بوقی و ترانه های فسیل شده ام. من از این آدمهام که اگر جایش را داشته باشم یک سمساری عتیقه دور خودم جمع می کنم. چیزهای جدید دنیای پست مدرن امروزی با آن همه شکل های ساده هندسی و طرحهای سرراست حالم را بد می کند. دلم اصلا به شور می افتد از این سرراستی! رنگهای با حوصله روی هم نشسته و مبلهای مخملی با چوبهای لبپر خراطی شده مرا یاد خانه می اندازد. یک میز پر از قاب عکسهای جورواجور برای من قشنگتر و چشمنوازتر از یک مجسمه آوانگارد است .دلم لک می زند برای یک خانه بزرگ با دو عمارت تابستانی و زمستانی, یک حوض بزرگتر و یک عالمه درخت میوه. شاید برای همین بود که معماری را گذاشتم کنار. من آدم خراب کردن حوضهای آبی و پنجدری های آینه کاری نبودم. بیشتر دوست داشتم زنده کنم تا بکشم. تا همین ده سال پیش آرزوی من خریدن یک باغ بود در زعفرانیه و یا قیطریه تهران. اما حالا که دیگر باغی در آن محله ها نمانده تا منتظر من بماند.تمام درختهای خرمالو,گردو و سیب اعدام شده اند. دیگر فقط برج میبینی با تک و توک درخت چنار و سرو که میوه نداشته باشد و دردسر ندهد!! من هم آرزویم را کشانده ام به اصفهان و کاشان. اما می ترسم روزی که من پول خرید یک باغ را داشته باشم. دیگر هیچ باغی در هیچکجای ایران نمانده باشد و اگر هم بخواهم خودم باغی بسازم نتوانم یک استادکار درست حسابی که بفهمد خانه ایرانی چیست پیدا کنم. بسکه حتا گچبری هامان هم چینی و وارداتی است این روزها! من دلم یک باغ می خواهد حتا اگر شبها از ترس تنهایی در یک همچین باغ دراندشتی خواب به چمهایم نیاید. آقا خیالتان را راحت کنم من یک باغ از گذشته می خواهم حتا اگر روحزده باشد!!!
مریم
7تیر90
آمریکا