Saturday, January 30, 2010

بیداری


بیدار شو
برخیز
مرهم گذار بر مچهای خونین
بریده اند
برده اند
خلخال و مچ را با هم
بیدار شو
برخیز

مریم
دهم بهمن هشتاد و هشت
آمریکا

پی نوشت:برای تو مهربان...برای تو که جایز میدانستی تمام مردان مسلمان دق کنند اگر خلخال از پای دخترکی یهودی بگیرند

Tuesday, January 26, 2010

این خط من...نشانش را تو بگذار



من دیگر دلتنگی ات را
نمی خواهم
من از تو یک نگاه می خواهم
نگاهی برای یک قاب خالی
مریم

6بهمن88
آمریکا

پی نوشت:همین که گفتم!!!ه

Friday, January 22, 2010

یک غریبه پشت میز


نشسته ام پشت یک میز غریبه و به میز آشنای خودمان فکر می کنم. با خودم فکر می کنم چقدر عجیب می شود با کلمه از یک هیچ خالی همه چیز ساخت و از همه چیز هیچ

راستی کدام پیچش موی اول بار شاعری را به یاد کمند انداخت؟نمی دانم

پشت این میز کوچک غریبه با آدم های غریبتری که دوره ام کرده اند من خوب می دانم

می دانم که نمی دانم

می دانم که زیاد گفته ام از تو و برای تو و بهتر می دانم که هنوز هیچ نگفته ام از تو

نه اینکه وجود تو بی لک باشد!...نه اینکه ندیده باشم کمی های تو را!دیده ام

دیدم که زیر چشمهایت یک هاله کمرنگ بود که خبر از شبهای طولانی بی خوابی می داد

دیدم پکهای عمیقی را که به سیگارت می زدی درست پیش از اینکه به من برسی.می دانستی دوست ندارم ببینمش میان انگشتان تو

دیدم انگشت کوچک دست چپت کمی بی حس بود و بعدتر ها دیدم که دلیل این بی حسی در خط برجسته و پررنگ روی مچ چپت خوابیده بود.همان خطی که زیر بند پهن ساعتت مخفی اش می کردی

دیدم گاهی که عصبی ات می کردم یکی از آن قرصهای ریز را بالا می انداختی و با نگاهی که بیشتر از آتش از آن یخ می بارید التماسم می کردی که با تو اینطور نکنم

دیدم و دوست داشتم هر آنچه دیدم را چون این تو بودی روبروی من

دیدم و دوست داشتم هر آنچه دیدم را و هیچ نگفتم تا زمان و کلمات معجونی شوند و از تو توای بسازند که می خواستم از آن بنویسم.

توی امروز بیشتر به همان پیچش موی شبیه است

به همان کمند که عالمی را گرفتار کرده بود

من تو را ...خود تو را برای خودم نگاه داشتم.تو را با کلمات حفظت کردم.از تو چیزی ساختم که بشود از آن گفت

اگر اینطور نکرده بودم...تو شاید مدتی بعد عریان از گوشه ای از دلم بیرون می زدی و همه تو را می دیدند.تو را...خود خود تو را

من خودخواهم...من از آن دخترهای خوب نیستم که شکلاتم را قسمت کنم.من از آن دخترهام که شکلات خوبشان را در یک جای امن مخفی می کنند و شیرینی های معمولی شان را قسمت می کنند

برای همین بود که بخشی از تو را قسمت کردم.بخشی که می شد در میان کلمات عرضه کرد.بخشی که عطر نداشت.رنگ نداشت.صدا نداشت و گرچه هنوز دلم را می لرزاند اما هنوز حس نداشت.

تو را شریک شدم با همه آنها که دوست داشته ام.همه آنها که حق داشتند این بخش مرا که عاشق بود ببینند.

اما می خواستم همزمان تو را برای خودم نگه دارم.توای که می شناختم را...می دانم که یکی از آن لبخندها که همیشه دوست داشتم الان گوشه لبت نشسته است...می دانم...حتی بعد از متن هم هنوز خیلی مانده از تو...توای که همانجا میان ذهن من جا خوش خواهی کرد و دلم را در این سرزمینی که داستان عشق با طلوع آغاز می شود و با غروب پایان میگیرد می لرزانی.

منی که میان این همه غریبه با تو ام...خود خود تو

مریم
دوم بهمن هشتاد و هشت
آمریکا

Thursday, January 21, 2010

به تو سلام...به تو درود


سلام بهمن معصوم
سلام ماهی که آرزوهای ملتی به تو بسته بود
سلام ماهی که پدران و مادرانمان در آن یکشبه قد کشیدند
و ما امید بسته ایم ره صد ساله را در آن بپیماییم
سلام ماه مظلومی که به خون آغشته ای
و از عطر آزادی سرشار
می دانم می دانم
مدتی است عطر آزادی نمی دهی
بوی داغ می دهی
بوی جگر سوخته
بوی صبر
بوی اشک
سلام بهمن مهربان
برادری و همسنگری را پدرانمان از تو آموختند
و ما از آنها
چند بهمن موشکباران را پشت سر گذاشته باشیم خوب است!؟
سلام بهمن سپید پدرانمام
و بهمن سرخ سالهای موشکباران کودکی
و بهمن سبز این روزها
وطن ما
به همین سادگی
در تو خلاصه می شود
سلام بر تو

مریم
اول بهمن ماه هشتاد و هشت

آمریکا

پی نوشت:عکس بهمن57...چقدر این عکس مرا به یاد عکس دیگری می اندازد!؟

Tuesday, January 12, 2010

دود مان



بچه که بودم پدرم در نگاهم قهرمان کوچکی بود که شاخ غول را می شکست. اتاق کوچک ما روی خرپشته در نگاه کوچک من دنیای بزرگی بود و تمام خواسته من از دنیا با پاکت کوچک شیرینی های تخم کفتری که پدر با خود به خانه می آورد برآورده می شد.کودک بودم و دنیا در نگاهم بزرگ بود.قد که کشیدم فهمیدم پدر قهرمان قصه ها نیست.پدر کارمند ساده ای شد در نگاه من. .پدر یک آینه بود که مرا تکرار می کرد.با همان کمی ها و کاستی ها .با همان تیرگی ها و روشنی ها.طول کشید تا فهمیدم همه ما ادامه پدرانمان هستیم و وقتی فهمیدم انگار یک قاب بزرگ در دلم ترک خورد.من در کودکی شاهنامه ندیده بودم.پدرم شبهای سرد زمستان را با خواندن شاهنامه و داستان گلستان و منطق الطیر و کلیله و دمنه بر من کوتاه نکرده بود.خانه کوچک ما هیچ کتابخانه بزرگی نداشت که من در آن سرک بکشم و خودم را در میان کتابهایش گم کنم.کودکی ام با کتابهای ساده کودکانه پر شده بود.باداستانهای قصه های خوب برای بچه های خوب که مادر برای من و برادرم می خواند.با انیمیشن های دیسنی بیشتر احساس نزدیکی می کردم تا با شاهزاده های شاهنامه.با این همه ذهن من پر بود از داستان.از خیال از تصویر و رنگ و صدا.خیلی زود فهمیم چاره این همه تصویر قلم است.از اولین انشایی که نوشتم. در کلاس سوم دبستان.اولین دفتر انشایم را هنوز ته یک جعبه قدیمی حفظ کرده ام. می دانستم برای نوشتن باید خوب خواند . این را از پدر شنیده بودم و از زندگی نویسنده هایی که در کتابهای درسی از آنها یاد شده بود.تصمیم به خواندن هنوز برای من ساده نبود. من از آرزوی نویسنده شدنم با کسی چیزی نگفته بودم. گرچه کتابخانه بزرگی نداشتیم اما ادبیات همیشه لایه زیرین خانه ما بود و کتاب فروشی تفریح و گردشگاه محبوب خانواده.سیزده ساله بودم که یک روز عصر به هر بهانه ای که الان در خاطرم نیست میان قفسه های کتاب پرسه می زدیم و کتابهای نو را ورق می زدیم.جایی میان کتابفروشی در پایین ترین قفسه کتاب چشم من به یک نام افتاد"جلال آل احمد"روز پیش در کلاس درس داستانی از او خوانده بودیم و من با خود فکر کرده بودم که می خواهم روزی مثل جلال بنویسم. حالا نامش چشم مرا گرفته بود.ایستاده بودم و به کتابها نگاه می کردم. نمی دانستم از کجا باید شروع کرد.پدر انگار مرا و نگاه مرا می پایید جلو آمد و از میان کتابهای جلال یک کتاب جلد صورتی را بیرون کشید"زن زیادی" و با یک نگاه جدی به من گفت اگر می خواهم جدی بخوانم خوب است از جلال شروع کنم و از میان کتابهای جلال از زن زیادی و کتاب را به دستم داد.زن زیادی شد اولین کتاب جدی کتابخانه من .من دیگر عضو کتاب خانه ای نشدم و هر کتابی را که خواندم خریدم و نگاه داشتم.شاید پدر کتابخانه ای برایم نساخت اما خوب خواندن را به من آموخت.از آن روز است که می خوانم . بی وقفه. روزی که چمدانم را از زندگی نکرده پر کردم و با خود به این سر دنیا آوردم کتابخانه ام ماند. کتابهایم که به جانم بسته بود ماند. اما من نتوانستم دل ببرم. کتابها را به خواهرم سپردم که ماند.و او سخاوتمندانه عهد کرد آنها را برایم حفظ کند تا روزی که برگردم.من می نویسم این روزها .با یاد پدر و خواهر.با یاد همان کتاب جلد صورتی و می دانم روزی برای کودکی شاهنامه خواهم خواند.من این را خوب می دانم.

مریم

22دیماه88

آمریکا
پی نوشت:دودمان نام داستان بلندی است که نیمه رهایش کرده بودم و این روزها به از سر گیری اش فکر می کنم

Sunday, January 3, 2010

در آستانه بیست و پنج سالگی


بیست و پنج ساله می شوم
رو بروی آینه می ایستم
روی صورتم دست می کشم
گودی پای چشم
تارهای نقره ای
دقیق می شوم
اثری از او نیست
مریم کوچولو را می گویم
من
او را جایی جا گذاشته ام که یادم نیست

جایی میان تمام شیرینی نچشیده کودکی ام
کودکی!؟

کودکی همبازی های مریم کوچولو

چقدر کوتاه بود این کودکی

چقدر کوتاه بود
من دلم برای مریم کوچولو تنگ شده

و برای عروسک پارچه ای اش

عروسکی که اسم عجیبی داشت

عروسک من

مریم
13دی88
آمریکا

عکس:مریم کوچولو و "عروسک من"عروسک محبوب اش که پیش رویش آویزان است