Tuesday, November 29, 2011

Vivid!

تکرارم
من تکرار مکرراتم
درست مثل نمازی
که مادرت می گفت به کمرم بزند!
اگر مادرت را دیدی بگو
به کمرم زد آخر
و درد
نبض من است
شده ام آیه أمَن
آی معجزه ی در انتظارش مانده!
تنها تازه منی تو
طنین تو
تپش قلب من است
من
مرتعشم از تو
حرف حرف تو را از برم
و باز...
مریم
8آذر90
آمریکا
پی نوشت: خوابت را دیده بودم باز. این انگشتها هنوز به خیال گرمای انگشتانت گرم بود که این را نوشتم

Tuesday, November 15, 2011

dust and sun


سوت
سوت

سوووووووت

گوشهایم سوت می کشند

و ستاره ها
در گوشه چشمهای بی خانه ام

دوباره درد می آید
موج پشت موج

سوت سوت سوت

...

نشسته ام رو به صفحه بزرگ. شبکه خبریست و گوینده و دو میهمان برنامه گرم گفتگویند. تیتر خبری چشمم را میگیرد: هزینه حمله به ایران! گوشهای خسته ام را تیز می کنم و می شنوم. دو میهمان برنامه از هزینه های جنگ می گویند و از برنامه بهداشت عمومی کشور. " رئیس جمهور در حال حاضر باید به این نکته آگاه باشد که اجرایی کردن برنامه های بهداشتی و هزینه یک جنگ تازه همزمان در بودجه نخواهد گنجید"! گوشهایم دیگر نمی شنود. گوشهایم سوت می کشد و مرا با خود می برد

...

نشسته ام در راهروی اتاق خوابها. نور از در باز پشت سرم بر روی فرش قرمز می پاشد و من به ذره های معلق غبار خیره ام. ذره ها در هوا شنا می کنند و دستان کودکانه من پی آنهاست. راهرو بوی خاک می دهد و بوی آفتاب. جلوتر زری دم در اتاق مامیه و جدو (مادربزرگ و پدربزرگم) نشسته و به انگشتهایش نگاه می کند. صدای آژیر می آید. و کسی هر دوی ما را هراسان در آغوش می کشد. اهواز است در سالهای دهه 60 من خیلی کوچکم و این اولین خاطره زندگی من است!!

...

سر کلاس نشسته ام و درباره اهمیت خاطرات تصویری حرف می زنیم. استاد می خواهد که چشمهایمان را ببندیم و اولین خاطره زندگی مان را بیاد بیاوریم و بگوییم. من گوشهایم سوت می کشد و انگار تمام اتاق پر از بوی خاک و آفتاب می شود

...

گوشهایم سوت می کشد و من به همه آنها که مانده اند فکر می کنم. گوشهایم سوت می کشد و من به تمام خیابانهای کودکی ام فکر می کنم. چشمهایم تر می شوند و من به تمام دوستانم به خانواده ام فکر می کنم.
حس می کنم انگار هیچکدام از این دوستان تازه ام درکی از معنای جنگ ندارند من اما خوب می فهمم . من جنگ را زیسته ام. و محل بازی کودکی ام جلوی مرکز نگهداری گمنامان جنوب بود. هنوز که هنوز است تصویر جیپها با آن کیسه های پارچه ای سفید پر از استخوان در ذهنم مانده من روی زانوان پوشیده در شلوار خاکی نشسته ام. من سربند قرمز به پیشانی کودکی ام بسته ام .
من جنگ را می فهمم
.
من جنگ را زیسته ام
.
جنگ غیر از هزینه درد هم دارد. آوارگی هم دارد. مرگ هم دارد. یتیمی هم دارد. بی کسی هم دارد

...
مهمانان برنامه همچنان از هزینه می گویند

مریم
25 آبان 90
آمریکا