Thursday, March 25, 2010

Big Fish


حالا گیرم هزار و یک کار کردی
که چی!؟
...
گاهی وقتا این سوال بدجوری روح من رو می خوره.یه موج از بیهودگی که هرچی ساختی رو در خودش می بلعه و با خودش می بره.تو می مونی و یه سرزمین ویرون شده که باید از نو بسازیش.تا طوفان و موج بعدی کی بیاد و کی دوباره ساخته هات رو دوباره در خودش فرو بده. یاد گرفتم تو اینجور مواقع خودم رو دلداری بدم.گرچه این روزها دیگه اعتقادی به دلداری دادن ندارم.مصیبت که اومد بشین و تا تهش رو فروبده.این شجاعانه تر به نظر می رسه اما راستش رو بخواید به نظر من راحتتره.فرو دادن مصیبت خیلی وقتا از پوشوندنش و دلداری دادن راحتتره.دلداری بیشتر شبیه چسب زخمیه که رو زخم شمشیر بذاری.نه دردی ازت دوا می کنه و نه حتا کامل می پوشوندش.فقط دلخوش کنکه.واااای! که من چقدر از این دلخوش کنک ها بدم میاد.احساس حماقت می کنم.از این جمله کلیشه ای همه چیز درست میشه هم بدم میاد.نه اینکه اعتقادی به درست شدن نداشته باشم ها...نه! اتفاقا خیلی وقتها اعتقاد دارم که بلاخره یه روزی یه جوری اوضاع درست میشه.اما تکرار این جمله رو دوست ندارم.انگار همین یه جمله اصل درست شدن رو زیر سوال میبره.انگار با تکرارش این شک در من ایجاد میشه که نکنه درست شدنی درکار نباشه و اینو فقط واسه دلخوشکنک من میگن!!!؟
حالا فکر نکنین من که اینجا نشستم و این اراجیف رو نوشتم فقط دوست دارم حال شماها رو که از هوای بهاری لذت می برین بگیرم.نه!گرچه چرا دروغ!؟ اگر خیلی بهتون خوش میگذره تو تعطیلات من خیلی هم بهتون حسودیم میشه و اگر مسافرت بهاری رفتین بازم بیشتر بهتون حسودیم میشه. البته اینم بگم که من زیادم از طرفدارای بهار نیستم. به نظرم زیادی شلوغش می کنه.چنان خودش رو رنگ می کنه که گولت میزنه.بهت دروغ میگه.خیال می کنی دنیا همیشه همینطوریه.یادت میره پاییزی هست زمستونی هست.یادت میره مرگ همین دور و براست و داره پرسه میزنه.مستت می کنه.بی هوش و مدهوشت می کنه.من از مستی و مدهوشی بدم میاد.بیداری و روراستی رو بیشتر می پسندم
همین

مریم
پنجم فروردین هشتاد و نه
آمریکا
پی نوشت:آرزو که نیست بلاگ آپ کنه دلم میگیره
پی نوشت دوم:دلم می خواد فیلم ببینم.یه فیلم خوب تو مایه های
Big Fish
پیشنهاد؟
پی نوشت سوم:نه حس شعرم میاد و نه حس داستان نوشتن.گاهی وحشت می کنم از مرگ ادبی

Wednesday, March 17, 2010

برای بهاری که بوی بهار نمی دهد


خودم رو گول می زنم.به خودم میگم اگر خیلی بهار بهار کنم این ورد به هستی بدل میشه و بلاخره بهارو حس می کنم.چه فایده!؟
خسته ام و سنگین.عادت ندارم از دلتنگی هام بگم.نه دلتنگی های شاعرانه و نه دلتنگی های سیاسی.از دلتنگی های خودم.دلتنگی های دختر بیست و پنج ساله ای که سی و پنج ساله حس می کنه.شاید هم بیشتر.از دلتنگی های یه غربت نشین که دلش حتا برای جوب های لجن بسته شهرش هم تنگ شده.از دلتنگی های کسی که روزها و روزها رو تنها می گذرونه.تنها میشینه.تنها پا میشه.تنها تو غذاخوری دانشگاه میشینه و این تنهایی براش تکرار میشه.از دلتنگی های کسی که حتا وقت نداره دوست پیدا کنه.دلتنگی های نویسنده ای که از بس آدمیزاد دیده و آدم ندیده قلمش خشک شده و یه بغض تلخ و سوزان تو گلوش نشسته. از دلتنگی های آدمی که حق نداره ببره چون راهی که اومده یه طرفه است و راه برگشتی نیست.از دلتنگی های کسی که از ترس شکستن اونقدر خودش رو گرفته که دیگه حالا نمیتونه خشن نباشه.کسی که از بس دستهاش از گرمی دست دیگری خالی مونده حالا به هر لمسی از جا می پره و وحشت می کنه.دلتنگی های کسی که بس که گریه اش رو خورده حالا که گریه می کنه سیل میاد.از دلتنگی های کسی که بسکه غمگین بوده کم کم یادش رفته اصلا این حس چیه!...و حالا هرکس ازش می پرسه چرا غمگینی؟ با تعجب می پرسه:من!؟غمگین!؟و یادش میره که چشمهاش دروغ نمی گن.
نه! من عادت ندارم از دلتنگی هام بگم...حالا هم این بساطو جمع می کنم ...اصلا ولش کن.نوروزت مبارک باشه عزیز!ه

مریم
بیست و ششم اسفند هشتاد و هشت
آمریکا

پی نوشت:ندارد!ه

Sunday, March 14, 2010

بهارم


گیسوانم به سر انگشت نگاه تو پریشان شد

ترانه شدم

بر سر هر کوی روان

جوانه شدم

بر سر هر شاخه دمان

دشت به دشت
گشتم و نسیم
موهای پریشانم را نواخت
عطر تو
پیچید
...
بهارم نامیدند

مریم

بیست و چهارم اسفند هشتاد و هشت

آمریکا





Tuesday, March 2, 2010

بی وتن یا برای وطن!؟


مثلا قرار بر این بوده که در این بلاگ فقط متنهای ادبی آپ کنم اما خوب گاهی نمیشه.گاهی چیزی آزارم میده و مجبورم می کنه که مطلبی رو آپ کنم. یک سال پیش تنی چند از دوستان پافشاری داشتن که حالا که من دور از وطنم و هوای غربت دارم کتاب بی وتن امیر خوانی رو بخونم.من از این آدم من او رو خونده بودم که به عنوان یک رمان عاشقانه دوستش داشتم. خلاصه اینکه سفارشات داده شد و زری جون کتاب رو خرید و به دست مادر فرستاد و بنده گذاشتمش تو کتابخونه ام!...تا اینکه دو روز پیش برش داشتم و 10صفحه اش رو خوندم.البته فکر کنم بیشتر از همون 10 صفحه هم نخونم.مگر اینکه از بی کتابی بخوام بمیرم!!!بگذریم از لحن کلیشه ای نویسنده درباره ایرانیان مقیم خارج(اسم .توصیفات و غیره)لحنش من رو بدجوری یاد یکی از آشناها انداخت که در یک کلام بسیجیه!و کاملا پیداست که آبمون تو یه جوب نمیره.در صفحه 8 و9 کتاب به متنی رسیدم که هم من رو تو فکر برد و هم آنچنان بوی صدا و سیما میداد که باعث شد کتاب رو محکم ببندم و چند عدد فحش خوشگل هم نثار نویسنده کنم(بله اشتباه نفرمایین من فحش هم بلدم بدم!)حالا اینکه نویسنده چی گفته بود:
آقای نویسنده در توضیح اینکه جی اف کی یعنی فرودگاه کندی نیویورک و نه خود شخص کندی به جمله معروفی از کندی اشاره کرد که به نظر ایشون این جمله استحماری!!!است و کندی از سر شکم سیری همچین چیزی رو خطاب به جوانان بی خانمان!!! آمریکایی گفته.کندی گفته بود نپرسید وطن برای شما چه کرده بلکه از خودتون بپرسید شما چکار برای وطن کردید*.بله!!!ه
من این جمله رو به شدت دوست دارم و دلیل پیشرفت آمریکا رو پس از دوران سخت رکود اقتصادی همین جمله می دونم.این مردمی که نویسنده کتاب خیلی راحت بد و بیراه بارشون می کنه اگر هزار عیب و علت داشته باشن یه حسن دارن که به همه عیبهاشون می ارزه.اونم اینه که هیچوقت از مملکتشون طلبکار نیستن.بلکه برعکس همیشه به این فکرن که چطور می تونن به وطنشون خدمت کنن.همین روحیه است که باعث میشه تمام تلاششون رو بی چشمداشت وظیفه خودشون بدونن و همچنان غرور ملیشون رو حفظ کنن.در مقابل کاری که ما ایرانیا می کنیم کاملا برعکسه. ما همیشه منتظریم تا وطنمون بهمون خدمت کنه.حتا اگر خدمتی برای وطنمون بکنیم انتظار پاداش داریم.ما آزادی و فرهنگ و تمدن و اعتبار می خوایم ولی هیچوقت قدمی در جهت بدست آوردن اینا بر نداشتیم.هیچوقت فکر نکردیم ایران آزاد و آباد به دستهای من و تو ساخته میشه و نه هیچکس دیگه. من برای این نوع تفکر آمریکایی ها بهشون احترام میذارم و از امثال آقای نویسنده که به خودش اجازه میده هر چرندی رو به بقیه بگه بیزارم!

مریم
11اسفند88
آمریکا
*:Ask not what your country can do for you;ask what you can do for your country
پی نوشت:وحی منزل نشده که یه نویسنده همیشه همه نوشته ها و کتابهاش خوب باشه.شده!؟