Tuesday, June 22, 2010

معجون مخلوط


امروز صبح نیم ساعت تمام در به در به دنبال این کتاب لعنتی درسیم تموم خونه رو می گشتم. همین دیشب جلوی چشمم بود و با خودم گفتم فردا صبح ورش می دارم. ولی امروز صبح انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. دیدین بعضی وقتا وقتی دنبال چیزی می گردین پیداش نمی کنین و تا دست از جستجو بردارین یکهو جلو روتون ظاهر میشه!؟ حکایت خیلی از بخشهای زندگی هم همینطوره.یعنی چون زیاد دنبالش می گردیم به دستش نمیاریم. باید دست از جستجو برداریم و خودمون رو به دست موج بسپاریم.گاهی دست و پا زدن بی خود فقط خسته تر مون می کنه و شناگر خسته زودتر غرق میشه(این رو از منی که شنا بلد نیستم و از رفتن تو اسخر بدم میاد بشنوید!!!)خلاصه اینکه کتاب ما پیدا نشد و من یه جورایی مطمئنم که امروز ظهر که برگردم جلوی روم روی میزم بوده و چشم من خیلی راحت از روش رد شده بدون اینکه ببیندش! دیگه اینکه غیر از خورده ریزهای اتاقم تموم خونه جدید چیده شده و غذا هم خریداری شده که عبارته از نودل(یا همون سوپ رشته چینی) با طعم های مختلف که در 3 دقیقه تو ماکروویو آماده میشه و قوطی های سوپ که یکم بیشتر کار میبره و در 20 دقیقه آماده میشه! آمریکاست دیگه هه هه هه! اینجا همه چیز رو تو قوطی بهت می فروشن . حتا انواع و اقسام نونها و شیرینی ها رو (خمیر قالب زده رو تو قوطی می چپونن و تو فقط با چیدنش تو سینی و پختنش تو فر می تونی با بهترین شیرینی پزها رقابت کنی. تازه از باز کردن قوطی تا در آوردن شیرینی ها از توی فر همش20دقیقه وقت میبره!!) هر وقت از این شیرینی ها درست می کنم یاد زری می افتم و روزهای شیرینی پزی قبل از نوروزمون. یه روز کامل وقت می برد تا شیرینی های عید رو درست کنیم و از دست و پا می افتادیم.ه دیگه اینکه دارم کم کم وسایل سفرم رو جمع می کنم. دیگه چیزی نمونده
مریم
اول تیر هشتاد ونه

همچنان آمریکا

پی نوشت: همچنان کتابم رو پیدا نکردم.فکر کنم دیگه جدی جدی گم شده

Monday, June 14, 2010

Maryam Vs Her Old World


چند روزیه(اگر بخوام دقیق بگم میشه از وقتی که پست قبلی رو نوشتم) که دارم به این سفرم به ایران فکر می کنم و تصویر قدیمی و جدید خودم.زندگی من قبل از مهاجرت خیلی متفاوت بود و البته خودم هم خیلی متفاوت بودم. گاهی حتا فکر های ساده امروزم اونهایی که من رو از قبل می شناختن شگفت زده می کنه. یاد گرفته بودم همیشه مدارا کنم و البته هرکاری که خانواده ام و جامعه ام ازم انتظار داشت انجام بدم. از وقتی اومدم اینجا زندگی من تغییر کرد. جامعه اینجا ازت انتظار زیادی نداره در نتیجه راحتتر می تونی خودت باشی و البته در مورد من می تونستم خودم رو کشف کنم. خیلی ها برای آزادی می جنگن اما حقیقت اینه که اگر به زندگی در جامعه آزاد عادت نداشته باشی زندگی کردن تو چنین جامعه ای نه تنها سخت و دردناک میشه بلکه حتا خطرناکه.آزادی ناگهانی دو راه رو پیش روت میذاره . یا افسارت از دستت در میره به این معنی که همه چیز رو میبازی و در چنین شرایطی تمام آینده ات رو به باد میدی و یا کاملا برعکس در خودت فرو میری و تنها تر میشی و افسردگی گرفتارت می کنه.من راه دوم رو تجربه کردم.برای بیشتر از یک سال با افسردگی درگیر بودم.حسی بدتر از افسردگی نیست. وقتی حتا برای از خواب بیدار شدن باید به دنبال دلیل بگردی. وقتی نه تنها روحت مریضه بلکه جسمت هم کم میاره و تو به هزار و یه جور مریضی دچار میشی.بدتر از همه اینه که بدونی مریضی و بدونی که کاری ازت بر نمیاد به جز اینکه با تمام توانت دست و پا بزنی و از غرق شدن خودت جلوگیری کنی. کسی که از یه همچین نبردی سالم بیرون میاد دیگه اون آدم قدیم نیست.بخشی از احساسات آدم از چنین نبردی جون سالم به در نمیبره. بخش از خودت رو برای همیشه از دست میدی من جون سالم بدر بردم و با نه چندان فاصله زمانی دارم به ایران میام.خاکی که دوست دارم والبته جامعه ای که مقصر این یک سال و نیم رنج من میدونم. اینبار نه تنها لباسهام فرق داره بلکه خودم و نوع برخوردم هم فرق کرده. وقتی شنیدم خانواده ای که من ازشون متنفرم و همیشه از طرف اونها مورد قضاوت قرار گرفتم قراره بیان فرودگاه استقبال با خودم یه قرار گذاشتم. این سفر بخاطر خوش آیند کسی مدارا نمی کنم. اگر از کسی بدم میاد بدم میاد. اگر کسی درشت بهم بگه درشت بارش می کنم و به هیچکس اجازه نمیدم درباره ظاهرم و رفتارم قضاوت کنه من همینم که هستم و کسی رو مجبور نکردم که دوستم داشته باشه
مریم
24خرداد89
آمریکا
پی نوشت: از امروز کمتر از یک ماه به اومدن من مونده. کمتر از یه ماه

Thursday, June 10, 2010

نه همین لباس زیبا


از 11 سالگی چادری بودم. گرچه شاید تو تقسیم بندی های اجتماعی زیاد چادری محسوب نمی شدم. یا حداقل یه چادری سنتی محسوب نمی شدم. تجربه من تو جامعه ای که آزادی برای انتخاب پوشش وجود نداشت من رو هنوز هم که هنوزه می ترسونه. نفرت دو طرفه ای که یه عده بین دو قشر بی حجاب و با حجاب بوجود آورده بودن دامن من رو که تقریبا جزو هیچ کدوم از این دو دسته نبودم گرفت. بعضی از چادری های اطرافم با نفرت به دخترهایی نگاه می کردند که پوششون از نظر اونها مناسب نبود. بعضی از این آدمها چنان متعصب بودن که حتا من هم که چادری بودم برای رفتن به خونه شون باید لباس بیشتر و با رنگ تیره تری می پوشیدم.روسری ای که سرم می کردم باید بزرگتر می بود و البته فکر کردن به آرایش هم مسخره به نظر می رسید! من در چشم اونها بخاطر موسیقی ای که گوش می دادم و فیلمهایی که میدیدم و کتابهایی که می خوندم یه چپی روشنفکر منحرف بودم. یه دختر امروزی که زیاد چیزی از اعتقادش نمونده!! طرف دوم رو بیشتر تو دوران دانشگاه تجربه کردم. دوستانم می دونن که من تقریبا به همه چیز حساسیت پوستی دارم و تو هوای دوده گرفته تهران این حالت تشدید هم می شد. در نتیجه همیشه دستکش نخی داشتم.حالا شاید این دستکش زیاد مهم به نظر نیاد اما اگر اون رو به چادر اضافه کنی چندان معجون خوبی به دست نمیده. قیافه من تو دوران دانشگاه خیلی شبیه این دختر بسیجیا بود! همین قیافه باعث میشد که اون طرف ماجرا رو ببینم. نگاههای پر نفرت مردم تو اتوبوس.حتا کناره گرفتنشون از من. یا در برخی موارد متلکهاشون تجربه هر روزه من بود. زندگی کردن تو چنین شرایطی برای کسی که ذاتش متفاوت با ظاهرشه سخته. مطمئنم اون دختر متعصب چادری با آمادگی برای چنین برخوردی از خونه اش بیرون میاد. اما من آماده نبودم. من نمی خواستم بجنگم. من نمی خواستم وقتی کنار یه دختر بی حجاب تو اتوبوس می شینم خودش رو جمع کنه و نا خود آگاه مقنعه اش رو جلو بکشه.من نمی خواستم اون پسر ریشوی چفیه به گردن خواهر صدام کنه!من خواهر هیچکدوم نبودم.من مذهبم رو برای خودم می خواستم. فقط برای خودم.دوستان من همه از همون دسته بی حجابا بودن. بین تمام دوستان من فقط دو تا چادری بود.من تمام عمرم رو تلاش کرده بودم تا تصویر دیگه ای از چادر بسازم. اینکه فقط یه لباسه مثل هر لباس دیگه ای. اینکه همونقدر که پوشیدنش ربطی به بهشت رفتن نداره نپوشیدنش هم ربطی به جهنم رفتن نداره.بارها آرزو کردم که روزی بیاد که من و دوستام بتونیم تو آزادی کامل بیرون بریم و هرکدوم خودمون انتخاب کرده باشیم که چی و چقدر لباس بپوشیم. امروز متن آرزو درباره تجربه شخصیش پشتم رو لرزوند. وحشت کردم از روزی که اوضاع برعکس بشه. یعنی روزی بیاد که قدرت دست کسایی باشه که الان بی حجاب محسوب میشن. می ترسم این نفرتی که این قوم تو دل مردم کاشتن بدجور به ثمر برسه. می ترسم از اون روز خیلی می ترسم
مریم
20خرداد89
آمریکا

Thursday, June 3, 2010

Days go by


گاهی که دلم برای خودم تنگ میشه تو تنهایی خودم جشن میگیرم.برای خودم بلند بلند آواز می خونم تازگی ها رقصیدن هم به این روتین اضافه شده.البته رقصیدن که چه عرض کنم بیشتر ورجه ورجه است!آخه آدم تو تنهایی خودش دل و دماغ قر دادن که نداره.فوق فوقش ورجه ورجه کنه.این روزها زیادی آمریکایی شدم و موسیقی کانتری گوش میدم.ترانه های ساده این سبک رو دوست دارم. من و یاد موسیقی محلی خودمون می ندازه.این اون چیزیه که این چند روزه گوش میدم و باهاش ورجه ورجه می کنم.اسمش رو گذاشتم موسیقی اسبابکشی
مریم
14خرداد88
آمریکا