Thursday, December 31, 2009

ایران من


ایران
...
چشمهایم تر است
و زبانم
از بغض مانده در گلو بسته

مریم
11دی88
آمریکا

پی نوشت:خیمه شب بازی دیده ای.عروسکهای کوچک چوبی می رقصند و سحرت می کنند؟
پی نوشت دو:قیمت یک ساندیس این روزها چند است؟...بهای شرف آدمی چطور!؟

Friday, December 25, 2009

حسرت آب


چطور تو را در واژه بریزم!؟
وقتی خون خدا
تنها به شانه های تو
تکیه می کند

برادری با تو تمام شد
و آب

.

.

.

قرنهاست
در حسرت تو

بر گردت می گردد

مریم
8محرم1431
آمریکا

پی نوشت:میان خاطرات کودکی پدر تصویری است که به چشمهای خشک من اشک می آورد.تصویر مزاری در میان آب.مزار ماه بنی هاشم

Tuesday, December 22, 2009

خون خدا2



گیجم و گنگ
دلم
در این سرزمین یخی خشک شد
گرمای آفتاب جنوب خودمان را می خواهم
چشمهایم
در این شبهای تاریک خواب به خود ندید
شبهای سرخ و گرم سرزمین مادری ام را می خواهم
گوشهایم
خالی از حزن سوت کشید
صدای پر سوز نوحه می خواهم
مشامم
از بوی یخی کاج سوخت
محبوبه شب و نخل خانه پدر بزرگ را می خواهم
من
تلخ و گیج مانده میان هیاهوی میلاد روح خدا
حزن روشن و امن خون خدا را می خواهم
مریم
5محرم 1431
آمریکا

پی نوشت:تنها مسجد شیعه و ایرانی منطقه به جرم دریافت کمکهای مالی از موسسه ای وابسته به دولت ایران تعطیل شد.محرم امسال خانه نشینم و سوت و کور

Saturday, December 19, 2009

خون خدا


کودک می شوم باز
ده ساله ام
رخت سیاه پوشیده ام
و بوی چای دارچین می دهم

با یک نوحه از خواب بیدار می شوم
صدایی که پرسوز از تو می خواند

صدا انگار تارهای روح مرا نواخته باشد

در من لانه می کند

با من می ماند

...

باز محرم است

ماه تو است

از خواب می پرم

صدای نوحه می آید
تو ای آن غرقه به خونی که بزرگ شهدایی
...
مریم
2محرم1431
آمریکا

Friday, December 18, 2009

کفشهای قرمز


اگر رویای شیرینی دیدی مرا هم خبر کن.
من دلم تنگ میشود این روزها برای پشمکهای صورتی و گنده پارک کودکی هایم
دلم تنگ می شود برای آن یک جفت کفش قرمز کودکی که هزاربار به خیال خوش رفتن به سرزمین زمرد به هم کوبیدمشان.
اما هیچ شیری با یک قلب پارچه ای به سراغم نیامد.
هیچ مترسکی حتا همراهم نشد
من دلم تنگ می شود
دلم تنگ می شود برای تو
و نگاهت که این روزها و همه روز همراه من است
دو دستی می چسبم به یاد نگاه تو و دلم جمع می شود
می پلاسد
مثل یک بادکنک قدیمی فراموش شده زیر تخت
می پوسد و من می ترسم حتا به آن دست بزنم
می ترسم سر انگستان سرد و خالی ام
بترکاند این بادکنک پوسیده را
می چسبم به رویاهای سبک و شیرینم
اما هرچه بو می کشم
اثری از رویا نیست
هرچه هست تنها حسرت است
دلم تنگ می شود
تو
اگر رویای شیرینی دیدی
مرا خبر کن
مریم
بیست و هفتم آذر هشتاد و هشت
آمریکا

Monday, December 7, 2009

ترانه باران


می بارد
واژه می بارد
...
ذهنم را
طوفان تب با خود برد

همان وقت که
بوی شرجی پیچید
و تمام قطبنماها به سمت جنوب اشاره کرد

فریاد در گوش
چهره ها اما محو و رقصان
این گرما مغز را بخار می کند!
ذهنم را طوفان تب با خود برده
می ترسم

می ترسم
از مغزهای بخار شده
می ترسم
و به واژه پناه می برم

باران می گیرد

باران واژه

هر قطره

خنکای دردناکی است
بر سطح ملتهب ذهن

باران می بارد

باران واژه

خیسم
خیس


مریم
شانزده آذر هشتاد و هشت
آمریکا