Thursday, September 24, 2009

سفرنامه شهر خاموش


کاش بی وطنی را پایانی بود

بر می خاستی از خواب
و دوباره حیاط خانه
حیاط کودکی ات بود
آغشته به بوی خوش باغ
و باز دستهای شوق کودکانه ات
رنگ خون داشت
خون تازه شاه توت
کاش بلند می شدی و درخت
همچنان ایستاده بود

همانطور که از آن بالا رفته بودی
وماهی های خشک شده عید را پای آن کاشته بودی
تا یک ماه بعد
برادر
اسکلت سفیدش را بیرون بکشد
و بفهمی مرگ
جدی قاطی بازی بچگانه ات شده
بفهمی و آن شب
خواب اسکلتهای سفید رقصان ببینی

کاش بی وطنی را پایانی بود


بلند می شدی از خواب

و خانه خانه نوجوانی ات بود
آغشته به بوی برگهای پاییز و رزهای خشک
و دستهایت
بوی پوست زخمی درختان کوچه را گرفته بود
و پاهایت پی هر بهانه ای
گوشه های شهر را می شناخت
و لبهایت

سرخ بود به آتش شعر سهراب
بلند می شدی ومی دیدی عاشقی
و خواب دیده ای که او رفته است
بلند شوی و او باشد
او مانده باشد
و چشمهایت بوی نگاه او را بدهد

کاش بی وطنی را پایانی بود


بر می خیزی
و کوچه پس کوچه های شهر
کوچه های جوانی تو است
کاش تنت بوی خون می داد
بوی خون و فریاد و دود
اما

بی وطنی را پایانی نیست


بی وطنی
و دستهایت
بوی مشت گره کرده نمی دهد
بوی خوش شاهتوت نمی دهد
و لبهایت
شعرهای سهراب را ز یاد برده است

بیداری
و در بیداری خواب دیده ای
خواب روزی که بی وطنی را پایانی بود
خواب روزی که...

برمی خیزی
کجایی؟
می دانی!؟


مریم
اول مهرماه هشتاد و هشت
آمریکا


Sunday, September 13, 2009

درددلهای یک دل دیوانه


دلم
سر جایش نیست
دلم شور می زند
شور تو را
نشسته ای
و من
تنها دل دل می کنم

می ترسم
از دلزدگی تو
می ترسم
می ترسم دلت هوای مرا نکند
می ترسم
از دنیای سنگی می ترسم
از نگاههای مات می ترسم
حتی گاهی
از تو نیز می ترسم
از تو بی دل
تو شیدا
بفرست پی ام
بگو
دل بی قرار مرا
قرص کنند
مریم
22شهریور88
آمریکا

Saturday, September 5, 2009

انتظار


روح آفتاب از سرم عبور می کند
عطر سبزه ها
ساکن
ساکت
سرد
مرا در نوردیده است
به تو فکر می کنم
و ذهنم
از یاد تو
بار می گیرد
بطن روحم به بوی یاد تو
بارور است
زیر آفتاب
چشمهای گشاد خاک
زوزه می کشد
و هراس
قسمت می کند

که می داند من
این بار کی بر زمین خواهم نهاد؟

نشانه ها خبر از زایش طوفان دارند
آفتاب از سرم عبور می کند
چشمهای وحشت خاک باز است
به یاد تو بارورم

اما من آرامم

من
به معجزه مومنم
مریم
14شهریور88
آمریکا