Thursday, December 31, 2009

ایران من


ایران
...
چشمهایم تر است
و زبانم
از بغض مانده در گلو بسته

مریم
11دی88
آمریکا

پی نوشت:خیمه شب بازی دیده ای.عروسکهای کوچک چوبی می رقصند و سحرت می کنند؟
پی نوشت دو:قیمت یک ساندیس این روزها چند است؟...بهای شرف آدمی چطور!؟

Friday, December 25, 2009

حسرت آب


چطور تو را در واژه بریزم!؟
وقتی خون خدا
تنها به شانه های تو
تکیه می کند

برادری با تو تمام شد
و آب

.

.

.

قرنهاست
در حسرت تو

بر گردت می گردد

مریم
8محرم1431
آمریکا

پی نوشت:میان خاطرات کودکی پدر تصویری است که به چشمهای خشک من اشک می آورد.تصویر مزاری در میان آب.مزار ماه بنی هاشم

Tuesday, December 22, 2009

خون خدا2



گیجم و گنگ
دلم
در این سرزمین یخی خشک شد
گرمای آفتاب جنوب خودمان را می خواهم
چشمهایم
در این شبهای تاریک خواب به خود ندید
شبهای سرخ و گرم سرزمین مادری ام را می خواهم
گوشهایم
خالی از حزن سوت کشید
صدای پر سوز نوحه می خواهم
مشامم
از بوی یخی کاج سوخت
محبوبه شب و نخل خانه پدر بزرگ را می خواهم
من
تلخ و گیج مانده میان هیاهوی میلاد روح خدا
حزن روشن و امن خون خدا را می خواهم
مریم
5محرم 1431
آمریکا

پی نوشت:تنها مسجد شیعه و ایرانی منطقه به جرم دریافت کمکهای مالی از موسسه ای وابسته به دولت ایران تعطیل شد.محرم امسال خانه نشینم و سوت و کور

Saturday, December 19, 2009

خون خدا


کودک می شوم باز
ده ساله ام
رخت سیاه پوشیده ام
و بوی چای دارچین می دهم

با یک نوحه از خواب بیدار می شوم
صدایی که پرسوز از تو می خواند

صدا انگار تارهای روح مرا نواخته باشد

در من لانه می کند

با من می ماند

...

باز محرم است

ماه تو است

از خواب می پرم

صدای نوحه می آید
تو ای آن غرقه به خونی که بزرگ شهدایی
...
مریم
2محرم1431
آمریکا

Friday, December 18, 2009

کفشهای قرمز


اگر رویای شیرینی دیدی مرا هم خبر کن.
من دلم تنگ میشود این روزها برای پشمکهای صورتی و گنده پارک کودکی هایم
دلم تنگ می شود برای آن یک جفت کفش قرمز کودکی که هزاربار به خیال خوش رفتن به سرزمین زمرد به هم کوبیدمشان.
اما هیچ شیری با یک قلب پارچه ای به سراغم نیامد.
هیچ مترسکی حتا همراهم نشد
من دلم تنگ می شود
دلم تنگ می شود برای تو
و نگاهت که این روزها و همه روز همراه من است
دو دستی می چسبم به یاد نگاه تو و دلم جمع می شود
می پلاسد
مثل یک بادکنک قدیمی فراموش شده زیر تخت
می پوسد و من می ترسم حتا به آن دست بزنم
می ترسم سر انگستان سرد و خالی ام
بترکاند این بادکنک پوسیده را
می چسبم به رویاهای سبک و شیرینم
اما هرچه بو می کشم
اثری از رویا نیست
هرچه هست تنها حسرت است
دلم تنگ می شود
تو
اگر رویای شیرینی دیدی
مرا خبر کن
مریم
بیست و هفتم آذر هشتاد و هشت
آمریکا

Monday, December 7, 2009

ترانه باران


می بارد
واژه می بارد
...
ذهنم را
طوفان تب با خود برد

همان وقت که
بوی شرجی پیچید
و تمام قطبنماها به سمت جنوب اشاره کرد

فریاد در گوش
چهره ها اما محو و رقصان
این گرما مغز را بخار می کند!
ذهنم را طوفان تب با خود برده
می ترسم

می ترسم
از مغزهای بخار شده
می ترسم
و به واژه پناه می برم

باران می گیرد

باران واژه

هر قطره

خنکای دردناکی است
بر سطح ملتهب ذهن

باران می بارد

باران واژه

خیسم
خیس


مریم
شانزده آذر هشتاد و هشت
آمریکا




Monday, November 30, 2009

باران


چک چک چک
باران زمین را شست
من به عصر یخبندان فکر می کنم
و به امتداد کش آمده یخهایی که روزی آب بودند
و به جریان شوینده آب

راستی
کدام باران
رد تو را خواهد شست؟

مریم
نهم آذر هشتاد و هشت
آمریکا

پی نوشت:همچنان زیر نوشته ها می نویسم آمریکا و هربار به یاد میثم خنده ام میگیرد!ولی دست نمی کشم.برای من فضاها مهم اند و با هربار نوشتن به خودم یاد آوری می کنم که هنوز مسافرم.که هنوز چمدانم توی کمد انتظارم را می کشد.که اینجا خانه من نیست.تنها مهمانسراست و به مهمانسرا نباید دل بست

Saturday, November 14, 2009

سو سو


شمعی برای من
شمعی برای تو
...
آتش زده ام تاریکی خود را با ما
به تماشا نشسته ام
کدام زودتر آب می شویم؟
من
یا تو؟
مریم
بیست و سوم آبان هشتاد و هشت
آمریکا

Wednesday, November 11, 2009

سالاد


نگاهش را از برگهای تازه کاهو برداشت:
_خوب بعد!؟
با انگشتانم بازی می کردم.گوشه ناخونها را قبلا جویده بودم و چیزی برای الان نمانده بود.کاهو بدست هنوز به من خیره مانده بود
_خوب بگو!..بعد!؟
بعدی در کار نبود.خالی بودم مثل یک برگه سفید کاغذ.کلمات از ذهنم گریخته بودند و ذهنم را خالی باقی گذاشته بودند.دلم را به دریا زدم
_خوب همین...بقیه نداره
چشمهایش انگار میان چهره ام دنبال توضیح بیشتر می گشت. به ذهنم رسید بیشتر به دنبال نشانی از یک شوخی بی نمک باشد
_صد صفحه داستان و آخرش هیچی!؟...بقیه نداره!؟...مگه میشه!؟
دستهایش به دقت کاهوها را خرد کرد.با خودم کلنجار می رفتم که بگویم.بگویم که مدتهاست خالی ام.مدتهاست دیگر چیزی ننوشته ام و خودم را پشت بهانه های رنگارنگ مخفی کرده ام.بگویم اعتراف می کنم که "او" محرک تمام نوشتنم بود و حالا که نیست نتوانسته ام هیچ جایگزینی برایش بیابم و حالا حاصل تلاش چندین ماهه ام تنها همین صدصفحه است.صد صفحه بی ته...بی ته...بی سر و ته!ااه...حالا دستهایش سر و ته خیاری را می برید
_بی سر وته!!
خیارها را پوست می گرفت
_بی سر و ته!؟من فکر می کردم که نوشتن یه جور نفس کشیدنه برات...نکنه تموم آرزوی نویسندگی فقط یه جور خواب و خیال بوده و بس؟
خواب!؟...نه!من خواب ندیده بودم نویسنده شوم.اما خیال!؟...خوب !خیال کرده بودم نویسنده می شوم.خیال هم که فقط خیال است و واقعیت نیست.چه شد!؟...دستهایش بیکار ماند .ته نگاهش یک شعله آشنا روشن شده بود.جایی این نگاه را دیده بودم.کجا؟...اوه نه!...این نگاه را وقتی دیدم که برای اولین بار تمام قصه "او" را برایش گفتم.گوشه لبم را به دندان گزیدم.گوشه ناخونها دیگر جوابگو نبود!!نه!...نه!..نه!...نگو
_نکنه بخاطر...اون
و روی او ایستاد...به خودم آمدم که سرم را به علامت نفی تکان می دهم.برای من اسم "او"اسم ممنوعه بود.کسی حق نداشت اسمش را به زبان بیاورد.باقی سوال را بلعید و ظرف سالاد را برداشت
_میدونی چیه!؟...گور باباش!!بیا سالادمون رو بخوریم و فیلممون رو تماشا کنیم
نفس راحتی کشیدم.چقدر دوست داشتم وقتی از من من می گذشت و به من رویی اکتفا می کرد.شیشه آبلیمو بدست دنبالش راه افتادم.امشب توی تخت خودم قبل از خواب به این خالی بزرگ فکر می کنم.حالا من رویی دلش می خواهد فیلم ببیند و ... راستش دلش می خواهد با فیلمش پاپکورن بخورد!
_تا اونجایی که من می دونم.مردم پاپکورن می خورن و فیلم می بینن نه سالاد!
...
...

مریم
بیستم آبان هشتاد و هشت آمریکا

پی نوشت:زیاد دنبال سر و ته داستان نباش.این روزها هیچ چیز زندگی من سر و ته ندارد

Tuesday, October 20, 2009

مثلا درد دل


این روزها گاه فقط مثل سایه از میان کتابچه های مجازی دوستان عبور می کنم
و فقط عبور می کنم
انگار حتی نوشتن آنچه در ذهنم می گذرد این سایه را محو کند

در سکوتم
حتا انگشتهایم روی کلیدهای کیبورد نمی نشیند
خسته ام
حالا تو بگو از چی!؟
از کی!؟
چه فرق می کند؟
تو خیال کن از آوارگی
روزگاری که در 360خانه ای داشتم و قراری اشاره ای کرده بودم به اینکه به عنوان ماینر مطالعات فارسی می خوانم
این ترم کار تحقیقاتی ام درباره نقش همسر است در سرنوشت زن ادیب.مقایسه ای کوتاه بین سیمین و فروغ و البته همسرهایشان.برای شناخت بیشتر سیمین و جلال مجموعه نامه نگاری هایشان را می خوانم
فکر نمی کردم خواندن آرزوهای برباد رفته یک زوج جوان اینقدر آزارم بدهد.چون می خوانی و میدانی بعد از آن چه شد.
حالا شاید فکر کنی خوب به من چه!؟
راست می گویی
قبلا که سر و سامانی داشتم و خانه ای بر ای نوشتن چرندیات ذهنی ام این بلاگ را گذاشته بودم فقط برای شعر و داستان.اما امان از آوارگی.گاهی که تنگ بیخ گلویم را میگیرد مثل امروز مجبور می شوم بنویسم
و اینطور می شود که بلاگی که قرار بود ادبی باشد پر از چرندیات می شود
کاش خانه دومی برای این چرندیات داشتم
اما نه!وقت و توان پیدا کردن خانه دیگری را ندارم
ناچار هر از گاهی همینجا چرند خواهم نوشت
حالا شاید بگویی همیشه چرند می نویسی!!خوب...شاید درست بگویی
من نمی دانم
مریم بیست و نهم مهرماه هشتاد و هشت
آمریکا

پی نوشت:الان متنی را که نوشتم یکبار دیگر خواندم.شده مثل یکی از نامه های جلال!!!این تحقیق آخرش دیوانه ام می کند


Thursday, September 24, 2009

سفرنامه شهر خاموش


کاش بی وطنی را پایانی بود

بر می خاستی از خواب
و دوباره حیاط خانه
حیاط کودکی ات بود
آغشته به بوی خوش باغ
و باز دستهای شوق کودکانه ات
رنگ خون داشت
خون تازه شاه توت
کاش بلند می شدی و درخت
همچنان ایستاده بود

همانطور که از آن بالا رفته بودی
وماهی های خشک شده عید را پای آن کاشته بودی
تا یک ماه بعد
برادر
اسکلت سفیدش را بیرون بکشد
و بفهمی مرگ
جدی قاطی بازی بچگانه ات شده
بفهمی و آن شب
خواب اسکلتهای سفید رقصان ببینی

کاش بی وطنی را پایانی بود


بلند می شدی از خواب

و خانه خانه نوجوانی ات بود
آغشته به بوی برگهای پاییز و رزهای خشک
و دستهایت
بوی پوست زخمی درختان کوچه را گرفته بود
و پاهایت پی هر بهانه ای
گوشه های شهر را می شناخت
و لبهایت

سرخ بود به آتش شعر سهراب
بلند می شدی ومی دیدی عاشقی
و خواب دیده ای که او رفته است
بلند شوی و او باشد
او مانده باشد
و چشمهایت بوی نگاه او را بدهد

کاش بی وطنی را پایانی بود


بر می خیزی
و کوچه پس کوچه های شهر
کوچه های جوانی تو است
کاش تنت بوی خون می داد
بوی خون و فریاد و دود
اما

بی وطنی را پایانی نیست


بی وطنی
و دستهایت
بوی مشت گره کرده نمی دهد
بوی خوش شاهتوت نمی دهد
و لبهایت
شعرهای سهراب را ز یاد برده است

بیداری
و در بیداری خواب دیده ای
خواب روزی که بی وطنی را پایانی بود
خواب روزی که...

برمی خیزی
کجایی؟
می دانی!؟


مریم
اول مهرماه هشتاد و هشت
آمریکا


Sunday, September 13, 2009

درددلهای یک دل دیوانه


دلم
سر جایش نیست
دلم شور می زند
شور تو را
نشسته ای
و من
تنها دل دل می کنم

می ترسم
از دلزدگی تو
می ترسم
می ترسم دلت هوای مرا نکند
می ترسم
از دنیای سنگی می ترسم
از نگاههای مات می ترسم
حتی گاهی
از تو نیز می ترسم
از تو بی دل
تو شیدا
بفرست پی ام
بگو
دل بی قرار مرا
قرص کنند
مریم
22شهریور88
آمریکا

Saturday, September 5, 2009

انتظار


روح آفتاب از سرم عبور می کند
عطر سبزه ها
ساکن
ساکت
سرد
مرا در نوردیده است
به تو فکر می کنم
و ذهنم
از یاد تو
بار می گیرد
بطن روحم به بوی یاد تو
بارور است
زیر آفتاب
چشمهای گشاد خاک
زوزه می کشد
و هراس
قسمت می کند

که می داند من
این بار کی بر زمین خواهم نهاد؟

نشانه ها خبر از زایش طوفان دارند
آفتاب از سرم عبور می کند
چشمهای وحشت خاک باز است
به یاد تو بارورم

اما من آرامم

من
به معجزه مومنم
مریم
14شهریور88
آمریکا

Monday, August 17, 2009

تنگ آینه


ماهی کوچک تنگ
زیبا
غمگین

...
آینه در آینه
در حسرت نگاهی

میان آینه آب
...
مشتی کو تا بشکند؟
دستی کو تا بریزد؟
مریم
دوشنبه 26مرداد
88
آمریکا

Thursday, August 13, 2009

برسد بدست نیای من


سلام نیایش من
مدتهاست برایت نامه ننوشته ام.دقیقش می شود از روزی که تو دیگر راز نبودی.امروز اما برای نوشتن بهانه دارم.بهانه ام توایی.خود خود تو.باز روزهای ابدی شدن تو است در ذهن من.روزهایی که از من دریغ شدی.نمی خواهم مویه کنم مثل هر سال.امسال دلبرم با هر سال دیگر از این سالهایی که نبودی فرق دارد.امسال خیلی های دیگر هم نیستند.خیلی های دیگر که نه جسمشان بیمار بود و نه روحشان.خیلی های دیگر که مثل تو بودند و نبودند.مثل تو نبودند چون در تقدیرشان عمر کوتاهی نوشته نشده بود.مثل تو بودند چون نماندند و نیست شدند درست مثل تو.درست مثل تو بسیاری ندانستند که آنان دیگر نیستند.امسال با هفت سالی که گذشت فرق داشت.تنها نبودم و حتی باید بگویم غم تو سبکتر از هر سال به سراغم آمد.می دانم الان به خیال سبکتر شدنم لبخند می زنی.اما عزیزم!نیای من!اگر امسال غم تو سبکتر بود از بزرگی درد دیگرانی بود که بر دلم سنگینی می کرد.غم از دست دادنهایی که شاید به نوعی برای من آشنا بود.بزرگ بود و چنان بر من و روحم آوار شده بود و هست که جایی برای آوار نبود تو نداشتم.هنوز اما دلتنگ تو ام.این روزها گاه بیش از هر روز دیگر.کاش بودی و آرامم می کردی.کاش بودی و صدایم می زدی و من سر بلند می کردم و خیره می ماندم به آن دو چشمه جادوی خاکستری که چشمهای تو بود.خیره می شدم و تو آرام زمزمه می کردی :آروم باش همه چیز درست میشه!کاش بودی که به من یاد آوری کنی که خدای مریم مهربان است. کاش بودی...کم دارم تو را نیای من.کم دارم تو را نیایش شبهای تنهایی و تا سپیده بیداری ام.کم دارم تو را که به من ثابت کنی تنهایی و در خود رفتن جزئی از من نیست.که مرا از خود بیرون بکشی و نگذاری زیر بار این غم بزرگ خرد شوم.شانه بدهی زیر بار درد من و این دل همه رنج را مرهم بشوی.شانه بدهی زیر بار درد من و امیدم بشوی.تو را کم دارم و خجالت می کشم ناله ات کنم.خجالت می کشم فریادت بزنم.خجالت می کشم نیای من.خجالت می کشم از روی مادران و خواهران و همسران و دلبران همه آنها که رفتند.خجالت می کشم از روی زرد از دلواپسی دلبندان همه آنها که هنوز در بندند.خجالت می کشم نیا.من اما برایت دست به نیایش برداشته ام.مثل هر سالی که گذشت و مثل سالهایی که پس از این خواهد گذشت.برای تمام سالهای بی تو.دعا می کنم خدای مهربان مریم مرا و تمام آنهایی که در نبود عزیزی داغدارند را آرامش ببخشد و توان ادامه بدون دلبندانمان را به ما ارزانی دارد.یک سال دیگر هم بی تو گذشت.شد هفت سال.چند سال دیگر مانده؟
آنکه همیشه دوستت میدارد
مریم تو
پنجشنبه 22 مرداد 88
پی نوشت:(نیایش بخشایش) این اسم را که خواندی برای روح مهربانش از خدا طلب آرامش کن

Wednesday, August 5, 2009

شام تاریک ما


روز
شب
روز
شب
...
روزها گذشت و شعر نگفتم
این روزها
خودم شعرم
مرثیه ام
مرثیه ای بلند
کیست که مرا ناله کند!؟
مریم
چهاردهم مرداد هشتاد و هشت
آمریکا

Thursday, July 16, 2009

شبهای تاریک تابستان


کنار تختم تا دیوار به اندازه یک آدم که به زور بنشیند جا هست.این جای تنگ پناهگاه من شده.حالا لابد باز با خودت فکر می کنی "که چی؟!"و ابروهایت را تا به تا می کنی.یک جورهایی راست می گویی اما خودت که می دانی من ترس از فضاهای باز دارم.چند وقتی است یاد گرفته ام خودم را گول نزنم و با ترسهایم نجنگم.یاد گرفته ام تنها آنها را بشناسم تا بتوانم با آنها کنار بیایم.وحشت از تاریکی قدیمی ترین آنهاست.ترس از فضاهای باز را به آن اضافه کن بعد می فهمی چه حالی داشتم شبهای تابستان در باغ پدر بزرگ.البته من را که می شناسی دو دهه طول کشید تا آن هم به اعتراف خودم و پافشاری بر اینکه راست می گویم به همه فهماندم که من از تاریکی می ترسم.باور نمی کردند راست بگویم بس که یک عمر آبروداری کرده بودم!!!که "آدم بزرگ که نمی ترسه" و از آن مسخره تر سوال همیشگی"مگه تو تاریکی چی هست!!؟"چقدر این سوال آزارم می دهد.با خودم فکر می کنم مگر باید در تاریکی چیزی هم باشد تا از آن ترسید!؟همینکه نمی بینی.همینکه در موضع ضعفی خودش به اندازه کافی ترسناک هست.ترس از فضاهای باز را بعدتر ها شناختم که اسم دارد.قبلتر همه می گفتند مریم گوشه گیر است.این گوشه گیری بیشتر از اینکه روحی باشد فیزیکی بوده و هست.هر اتاق بزرگی.هر پنجره بی پرده ای.هر در بازی.هرمحوطه بازی برای من یک دردسر بود.با اینکه همیشه خودم را کنترل کرده ام اما هرگز نتوانستم جلوی بالا رفتن ضربان قلبم و افتادن فشارم را بگیرم.حالا تصور کن حال من را سر جلسه کنکور در یک سالن بزرگ.باز خوشبختانه صندلی من کنار دیوار بود و من در واقع از یک طرف در حصار بودم!!خیلی زمان برد تا بفهمم این حس عجیب من یک نوع ترس است و من تنها دیوانه ای نیستم که اینطور حس می کند. آنها که مرا از نزدیک می شناسند به علاقه من به جعبه و بسته آشنا هستند.هر چیز بسته ای به من احساس آرامش می دهد.به همین دلیل است که من از خانه با در بسته به اتاق در بسته و به کنج بسته خودم پناه می برم.این مسئله در همه جا اتفاق می افتد.من معمولا در همه جا جای مخصوص دارم.جای مریم!!نمی دانم شاید آنقدر عادی رفتار کرده ام که کسی تا به حال متوجه نشده است اما حقیقت دارد.معمولا کسی هستم که همیشه در یک جای مخصوص می نشینم و به مرور زمان با هر بار نشستن احساس آرامش بیشتری می کنم...حالا چرا تمام این چرندیات را نوشتم!؟
راستش را بخواهید چند ماه دیگر ربع قرنست که در این دنیا زیسته ام و هنوز برای خیلی ها که فکر می کردند مرا مدتهاست به خوبی می شناسند ناشناس مانده ام.می خواهم سعی کنم خودم باشم.خود خودم
بی هیچ ترس و واهمه ای
برایم از ترسهایتان بگویید
و بدانید که ترس چیز خوبی است.حسی که به ما یاد آور می شود که هنوز سنگ نشده ایم
مریم
25تیر88
آمریکا

Thursday, May 21, 2009

هو هو


روی دیوار کوتاه
نشسته
خیره به چشمان من
...
در این تیرگی مطلق
تنها دو چشمه نور اوست
دو چشمه ی شیرین کهربایی
خیره به چشمان ترسان من
...
بر خودم می لرزم باز
نگاه تو
مرا بلعیده
...
هو هو هو
...
پرید از سر دیوار
دو چشمه کهربایی نیز
...
من ماندم و تاریکی
باز بر خود می لرزم
مریم
اول خرداد هشتاد و هشت
جرمن تاون
مریلند-آمریکا

Thursday, May 14, 2009

حجم سبز


من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است
...
هرچه سبز است از کمدم بیرون می کشم و روی تخت قرمزم پهن می کنم.نگاهی می اندازم:
چند روسری و بلوز سبز
با خودم فکر می کنم مگر چقدر سبزی که می خواهی فریادش کنی!؟خودم را پیش از جواب ساکت می کنم:بسه!!لازم نکرده جواب بدی!...دلخورم.از خودم دلخورم.
بلند می شوم وضو می گیرم و سجاده قرمزم را پهن می کنم و همینطور می نشینم.آنقدر دلخورم که حتی دعا خواندنم هم نمی آید.بلند می شوم تا جانماز را جمع کنممیان آسمان و زمین از دستم رها می شود و پخش زمین می شود. خودم را لعنت می کنم: مگه چلاقی!؟...تا بخواهم جمعش کنم دوباره از دستم رها می شود.اینبار می نشینم روی زانوها دست می برم.دانه دانه وسایل را با دقت و احترام جمع می کنم. میان آن همه سرخی یک رد سبز از بین دو تکه جانماز پیدا می شود:سبز...سریع دو لای پارچه را باز می کنم.یک تکه پارچه سبز است.مرتب تا شده.یادم می افتد تبرکی مکه و بقیع است.زری برایم آورده بود.دست می کشم روی پارچه.در دلم هزار پروانه پر می کشند.چشمهایم را می بندم:سبز...لبه پارچه را لمس می کنم.با نوک قیچی چند جا را علامت گذاشته اند.کار زریست.حتما می خواسته ببیند از کجا ببرد.با خودم فکر می کنم: دستمال آرزو و می خندم.با خودم فکر می کنم زری وقت تقسیم پارچه به اندازه آرزوهایمان لابد پارچه بریده.دستمال را باز می کنم.یادم می آید قبلا چهار برابر بود.یادم می آید که خودم آن را چهار قسمت کردم و به برادر و پدر و مادرم دادم تا در جانمازهایشان بگذارند.باز رد قیچی را لمس می کنم و اینبار ناگهان از دو سو می کشم.پارچه زیر انگشتانم پاره می شود.نوار را به مچ دستم می بندم:سبز...یک چیز سبز...به یاد شعر سهراب می افتم:من چه سبزم امروز
بیست و چهارم اردیبهشت هشتاد و هشت
دانشگاه مریلند
آمریکا

Monday, May 4, 2009

و آن معجزه...


هرچه می خواهم خودم را آرام کنم نمیشود
هی نگاه می کنم به صفحه های تقویم کوچک رو میزی ام
با صفحه ها بازی می کنم
تا شاید بشود تاریخ را برد عقب
یا حتی جلو.مثلا 6 ماه بعد
گاهی اگر زودتر تمام شود درد کمتری خواهد داشت
زودتر به ته نشینی درد برسیم شاید بهتر باشد
هیچوقت اینقدر در التهاب روز حسرت نبوده ام
روز ایکاش...روز آههای بلند و تلخ
هرچه می خواهم خودم را آرام کنم نمی شود
با خودم برای هزارمین بار می گویم: کمی امید
سر خودم داد می کشم: دختر امیدت کجا رفته!!!؟
اما انگار هیچوقت امیدی نبوده است.
کشوی امید ذهنم مدتهاست خالیست

خالی و گرد گرفته
لای درز چوبهای پوسیده اش رد یک نام مانده
یک نام کمرنگ و پر هیب
مثل اسم اعظم
شاید
یک اسم مگو که تنها باید در نا امیدی به او ایمان آورد
هرچه می خواهم خودم را آرام کنم نمی توانم
روزهای تلخ سردرگمی و دلهره
روزهایی که دلم انگار سر جایش نمی زند
جای دیگری رفته
گاهی روی شقیقه هایم گاهی معده ام و گاهی حتی کف پاهای یخ بسته ام
کاش تمام میشد
هر کار می کنم نمی توانم آرام بمانم
کاش تمام می شد

مریم
چهاردهم اردیبهشت هشتاد و هشت
کالج پارک.مریلند.آمریکا

پی نوشت:روزهای پیش از انتخابات روزهای بدیست.انگار منتظر حادثه ای.منتظر خبر.اما در دلت می دانی که معجزه ای نیست...می دانی دوره معجزه تمام شده است.درست از روزی که همه به معجزه ایمان آوردند روزگار معجزه تمام شد.به همین سادگی...به همین بدمزگی

Friday, May 1, 2009

I was broken


I was broken

در خود شکسته بودم
I was tired now I’m bound

خسته بودم و حالا آماده رفتنم
My head is off the ground

سرم را بلند کرده ام
For a long time I was so weary

تا مدتها خسته ومانده بودم
Time will decide, but before

زمان قضاوت خواهد کرد.اما پیش از آن
No one loves the nighttime at the door

هیچکس دوست نمی دارد شبانگاه در آستانه در
haunted by the things I’ve been yeah

گرفتار آن چیزهایی شود که مرا تسخیر کردند
Stuck between the burning light and the dusty shade

گرفتار میان نورهای سوزان و سایه های محو

Said I, used to think the past was dead and gone;

گفتم.همیشه فکر می کردم گذشته مرده و رفته است
But I was wrong, so wrong

اما اشتباه کردم.خیلی اشتباه کردم
Whatever makes a flower makes you strong, makes you strong; yeah

هرچه گلها را می سازد تو را قوی خواهد ساخت.آری تو را قوی خواهد ساخت
At my time I’ve melted into many forms

در زندگی ام درقالب های مختلف ذوب شدم
From the day that I was born, oh.

از روزی که به دنیا آمدم. آه!
But I know there's no place to hide;

اما می دانم هیچ محلی برای پنهان شدن نیست
Stuck between the burning shade and the faded light

گرفتار میان سایه های سوزان و نورهای کم جان

I was broken for a long time

مدتها در خود شکسته بودم
But it’s over now

اما همه چیز تمام شده
Said I was broken for a long time

گفتم.مدتها در خود شکسته بودم
But it’s over now

اما همه چیز تمام شده

Yes and you, yeah you walk these lonely streets and people stare

آری و تو. بله تو این کوچه های تنهایی را قدم زدی و مردم خیره ماندند
People stare

مردم خیره ماندند
There are some fools that just count in and I do pretend;

تنها چند نادان حرفی زدند که من وانمود می کنم(آنها را ندیده ام)

And I’m free from all the things that saved my friend

و من رهایم از همه آن چیزهایی که دوستم را نگاه داشت
And I was there to the end. yeah

و آنجا بودم تا پایان.بله!
I know I can take the moon

می دانم می توانم ماه را در دست بگیرم
Stuck between the burning shade and the faded light

گرفتار میان سایه های سوزان و نورهای کم جان

And I was broken for a long time

و من مدتها در خود شکسته بودم
But it’s over now, it’s over now

ولی حالا همه چیز تمام شده.همه چیز تمام شده
Mm it’s over now, now, now

همه چیز تمام شده
It’s over now, it’s over now.

همه چیز تمام شده
It’s over now, now, now

...
پی نوشت:این ترانه را این روزها زیاد گوش می کنم.حس عجیب و آشنایی به من می دهد

Thursday, April 30, 2009

رسولان تنها


و من دلم به حال رسولان تنهای آرزو
می سوخت
نگاه که می کردی
شهر
رنگ مرگ گرفته بود
سرد
سرد
تلخ
ای رسولان تنهای عشق های کودکانه و معصوم!

چه آرام دل به دل دل های ما سپردید!؟
چه معصومانه به تاکید سر
تایید کردیم شمایان را
ای رسولان تنهای بی ادعا!
چه راحت یقین کردید!!
تکانهای سر ما از سرما بود
نه از درک
که اگر به پیام عشق شمایان ایمان داشتیم
هرگز
هرگز
هرگز سرهای کوچکمان به هر سیلی بادی
تکان نمی خورد!!
مریم دانشگاه مریلند کالج پارک آمریکا

Friday, April 24, 2009

تایپ دوانگشتی


تپ تپ تپ
رقص انگشتان بر کلیدها
میان کاغذهای مجازی
تو
زنده می شوی
تپ تپ تپ
کلید پشت کلید
هزار کلید
و یک در
هنوز بی کلید

مریم
4اردیبهشت88
دانشگاه مریلند
کالج پارک
آمریکا

Thursday, April 23, 2009

خط خطی


کوتاه
بلند
تیره
روشن
...
خط کشیدیم یک عمر
میان هر هجای هستی کوتاهمان
میان مرگ - زندگی
خطی محکمتر
چه می شد اگر خطی نبود!؟
چیزی غیر از وحدت!!؟
مریم
سوم اردیبهشت هشتاد و هشت
دانشگاه مریلند
کالج پارک
آمریکا

Sunday, April 19, 2009


در جشنواره محبت چشمانت

مهمانم

مهمانم که یعنی نمی مانم

هر آمدنی را رفتنیست

این را مادرم همیشه می گفت

و من این روزها

سخت

ایمان می آورم

مریم

30فروردین88

Germantown MD