Tuesday, August 23, 2011

ITCH!


شده یک خارش پنهان زیر پوستت حس کنی و به اصطلاح "ویرت بگیرد" که کاری را انجام بدهی؟ خیلی از پدر و مادرهای ما این احساس را در جوانیشان تجربه کردند. حس مشترک جهانی بود انگار. حس مشترک دهه هفتاد میلادی. این حس اما به نسل من و تو نرسید. یا اگر رسید فرم عوض کرد و پوست انداخت. کمرنگتر شد انگار. شاید به این دلیل که دنیایی که در آن به دنیا آمدیم خودش به اندازه کافی هیجان زده بود و پدر و مادرهای ما به نوعی تمام شیره تجربه ی نو و خارش خلاقیت را یکجا مکیدند و هیچش به من و تو نرسید. من و تو بچه های دهه شصت شمسی بودیم. بچه های جنگ و آوارگی و آژیر قرمز. بچه پناهگاه و جنس کوپنی. این بود که وقتی قد کشیدیم دیگر چیزی از آنهمه تشنگی برای خلق دنیای تازه نمانده بود که به ما برسد پس شدیم بچه های کپی کار. نقاشی هامان , شعرهامان, داستانهامان ,فیلمهامان , موسیقی مان , ترانه هامان همه شدند کپی. ما کپی کارهای خوبی شدیم. آنقدر خوب که کم کم یادمان رفت کارمان کپی است و هوا برمان داشت که خوب کله گنده هایی هستیم بر ای خودمان. به قول طرف "یابو برمان داشت" و این کار را خرابتر کرد. حالا نسل من و تو هزار کپی کار پر مدعا دارد و یک هنرمند ندارد و اگر این میان کسی هم پیدا شود که روزی واقعاً تنش بخارد برای خلق اسمش را میگذاریم هنجارشکن و یا در بهترین و محترمانه ترین شرایط دیوانه! و من چقدر دلم لک زده برای چندتا دیوانه ناب همنسل. از همانها که کله شان داغ است و انگار تمام هستی شان آتش گرفته و به سرعت و با شعله ای خیره کننده می سوزند. از همانها که با یک نگاه می فهمی شبهای طولانیست که نخوابیده اند و تمام وجودشان ذوق زایش است
مریم
2 شهریور 90
آمریکا
عکس: مجسمه "مرد نی لبک زن" از کارهای بهمن محصص


Friday, August 5, 2011

وقتی از تو حرف می زنم


حکایت غریبی بود
من
تو

...نه سال

این برف که ببارد
همسن خواهیم بود

دیدی چه زود بزرگ شدم!؟

مریم
14مرداد90
آمریکا