Monday, December 20, 2010

نار


سالها پیش
با آخرین برگهای زرد پاییز
به دیدنم آمدی
با دو گله آتش خندان در چشمهایت
و برایم انار دان کرده آوردی

دور ناخونهای کشیده ات هنوز سرخ بود

نشستی و ذوق کوکانه ام را تماشا کردی

من دانه های انار را مزمزه می کردم
و تو
در گوشم قصه می گفتی
قصه دخترکانی که دلشان انار بود
و عاشق که می شدند

انار دلشان ترک برمی داشت

من آنروز هر کلمه داستانت را
با دانه ای انار فرو دادم

و داستان تو
شد داستان من

شد افسانه شب یلدای من

نشسته ام به دانه کردن انار

و به دخترک نداشته ام فکر می کنم

می دانم شبی خواهم نشست
و انار دانه کرده در دهان دخترکم خواهم گذاشت

و در گوشش افسانه خواهم خواند

افسانه دخترکانی که دلشان انار بود

و عاشق که می شدند
انار دلشان ترک برمی داشت

مریم
30آذر89
آمریکا
پی نوشت: یلدا شب زایش نور است. شب زایش امید.شب یلداتون خوش و مبارک باشه. اگر انار زیبای ایرانی خوردید من رو هم یاد بکنید که این انارهای اینجا بدجور پوست کلفتند و بدقواره!
پی نوشت دو: نقاشی مسیح است در آغوش مریم مقدس با یک انار در دست! با یک تیر دونشان می زنیم. میلاد مسیح هم مبارک

Wednesday, December 15, 2010

ثار الله


می گویند دیوانه ایم
پس از هزار سال هنوز اشک میریزیم
اما تو می دانی و من
سیاهروزی ما
از خون خداست که بر زمین ریخت
هزار سال گذشت
هزار سال گذشت و زمین
به تاوان خونی که بر دامنش نشست
به خود می پیچد
و آسمان
آتش می بارد
هزار سال گذشت
و داغ نشسته بر دل بهشت
هنوز تازه است
پس ببار
شاید هزار سال دیگر
اشکهایمان
آتش دلهامان را بخواباند

مریم
تاسوعای89
آمریکا

Monday, December 6, 2010

کولی


نباید وقت داشته باشم بیایم اینجا
قاعدتا نباید بیایم اینجا و بنویسم. اما راستش من زیاد از این قول دادنهایم به خودم خیری ندیده ام. پس لااقل می گذارم همین شما تک و توکی که به بلاگم سر می زنید بدانید کجایم
من چطورم؟
خوب به دنبال یک ذره آرامشم این روزها
و در نتیجه در دلشوره مدام!!
دلشوره ای که مرا یاد سال کنکور لعنتی ام می اندازد
فصل فاینال است و من باید درس بخوانم و مخصوصا از یکی از این کورسهایی که گرفته ام باید بالای ب بگیرم. تمام آینده من به همین یک نمره بسته است
دیگر اینکه این روزها به تغییر کد پستی فکر می کنم و به اینکه در این به زودی 26 سالی که از خدا عمر گرفته ام این 13 امین کد پستی من خواهد بود. هر دوسال از عمرم را در یک خانه سپری کرده ام. هر دو سال.من رسما خانه بدوشم
به وسایلم نگاه می کنم که همین 5-6ماه پیش از جعبه در آوردم و حالا باید دوباره بسته بندی کنم. دوباره کارتنهای خالی. دوباره روزنامه باطله. باید دسته چک جدید سفارش بدهم. و آدرسم را در تمام آدرس لیستها عوض کنم.
به کجا!؟ خوب جالبترین بخش داستان زندگی من این است که تقریبا تا لحظه آخر هیچوقت مطمئن نبوده ام چه می شود. درست مثل یک کولی اصیل که نداند ایستگاه بعدی اش کجاست
من منتظر بادم و برف
وقتی برف ببارد می روم
این را خوب می دانم

مریم
16آذر89
آمریکا


Thursday, November 4, 2010

اقیانوس


اگر شنا ندونی و در اقیانوس افتاده باشی سخته که به راه نجاتی فکر کنی. تسلیم میشی و حتا دست و پا هم نمی زنی. میذاری آب شور و سرد تو رو تو خودش ببلعه. ببلعه و تو رو با خودش به عمق ببره. به خودت میای و خودت رو در عمقی می بینی که بیرون اومدن ازش خیلی سخته. به خودت میای و می بینی که ته اقیانوس نشستی. اون ته نشستی و فشار یه اقیانوس آب رو روی دهنت حس می کنی که از باز شدنش جلوگیری می کنه .تو اون لحظه تو دیگه انتظار هیچ نجات دهنده ای نداری. تو اون عمق فقط می نشینی به انتظار پایان. می نشینی و فقط با چشمهایی که از شوری اقیانوس پره به بالا نگاه می کنی وبه حجم عظیم آب تیره ای که تو رو تو خودش غرق کرده خیره میشی.اون لحظه تاریک ترین لحظه ی عمرته. اون لحظه تو اون سکوت و فشار صدای تپش قلبت رو می شنوی که در انتظار از هم پاشیدنه. نفسی رو که تا حالا نگه داشتی بیرون میدی . تموم شد . حالا تو تنها ذره هستی خودت رو وا دادی. ریه هات پر از آب شور میشه.شوری و تلخی تموم حلقتو پر می کنه. حالا دیگه تاریکی فقط تو چشمهای شورت نیست. تاریکی تو ذره ذره وجودت نفوذ کرده. تو و تاریکی یکی میشین.تو و اقیانوس یکی میشین.دیگه چیزی از تو نمونده. تو دیگه نیستی.دیگه هرچی هست فقط اقیانوسه. تاریکی بزرگی که به انتظار قربانی تازه اش صبور و ساکت نشسته.
پایان

مریم
14آبان89
پی نوشت:بلاخره لپ تاپم رو پس گرفتم و فونت فارسی دارم. هوراااا
پی نوشت دو:اینا همش داستانه. باور نکن. گاهی لازمه برای رسیدن به روشنایی از تاریکی بگذری. مهم اینه که بگذری. مهم اینه که تسلیم نشی. حالیته!؟
پی نوشت سه:خیلی پیداست این روزا بوف کور هدایت می خوندم!!؟

Thursday, October 21, 2010

اطلاعات معماری!


وقتی سقف رو رو سر کسی خراب می کنی
دیگه اون سقف برای تو هم سقف نمیشه
فقط خواستم گفته باشم!!!

مریم
29مهر89
آمریکا

Thursday, October 14, 2010

New path


چند وقتیه که به تغییر رشته ام فکر می کنم.چرا؟ راستش توضیح این موضوع یکم سخته. دلیلش شاید طولانی شدن مدت تحصیلم در رشته اصلیم باشه. وقتی برای مدت زیادی سرت رو به یه سنگ می کوبی خسته میشی.دلیل دیگه تغییر خودمه . مدتیه که به دنبال آرامش خودم و اطرافیانم هستم.به آدمایی فکرمی کنم که تجربه ای مثل من داشتن و دلم می خواد بتونم کمکشون کنم. زندگی سختتر از این حرفاست و مشکلات مردم از مشکل نون شب بزرگتره. حقیقت اینه که من به این نتیجه رسیدم که تا به اون چیزی که توی وجودت میگذره رسیدگی نکنی نمی تونی تو دنیای بیرون کمکی برای خودت و یا هیچکس دیگه باشی. درگیری با دنیای درونی شاید با نظر خیلی ها کار ساده ای بیاد . اما واقعا(و این رو به تجربه میگم) سخته و اگر کمک درست و حسابی در این راه نداشته باشی احتمال باختنت خیلی بیشتر از اونیه که فکرشو می کنی. اگر تو دنیای مادی ببازی خیلی راه برای جبرانش وجود داره. اما حقیقت اینه که اگر تو دنیای درون ببازی ممکنه اصلا به جایی برسی که دنیای بیرون رو نتونی تاب بیاری و خیلی راحت صورت مسئله رو که خودت باشی پاک کنی! زندگی اگر یه درس به من داده باشه همینه.
حالا می خوام همزمان که راه خودم رو پیدا می کنم راه رو به آدمهای دیگه هم نشون بدم.
زندگی روزمره هم درحال تغییره که در کمال تعجب و البته خوشحالی بیشتر مواقع ناراحت و نگران این موضوع نیستم. فکر می کنم بلاخره یه چیزی میشه و به زبون ساده زدم به طبل بی خیالی!! خوب یا بد فعلا همینه که هست!

مریم
22مهر89
آمریکا
پی نوشت:جواب یه سری از ایمیلهاتونو دادم.به بقیه هم در این یکی دو روزه رسیدگی می کنم. اونایی که هنوز جواب میل و یا مسجشون رو نگرفتن یکم دیگه دندون سر جگر بذارن

Tuesday, September 28, 2010

بر باد


ایران که بودم یه داستان نوشتم. دو شب قبل از عروسی فاطی بود و ما تو خونه خاله ام یه تقریبا "بچلرت پارتی" گرفته بودیم. فقط خودمون دخترا دور هم بودیم و آخرین شبهای مجردی فاطی رو جشن گرفتیم. دم دمای صبح بلاخره همه خوابشون برد. من اما خواب عجیبی دیدم و از خواب پریدم. من خواب کم می بینم اما اگر خواب ببینم از این خوابای عجیبه. این خواب فقط یه جرغه از یه خاطره دور بود.خاطره ای که می خواستم از یاد ببرم. نشستم تو رختخواب. خواب از سرم پریده بود و قلبم تند میزد.بلند شدم و مستقیم رفتم سر لپتاپم و یه داستان نوشتم. داستانی که به خودم قول دادم تا اون آدمی که تو داستانه زنده است نذارم کسی ببیندش. حالا چرا این مطلب رو نوشتم؟ خواستم بگم دوای خیلی از دردها و خاطره های تلخمون اینه که اونا رو یه جا ثبت کنیم. حتا اگر این تجربه های مکتوب هیچوقت خواننده ای پیدا نکنن. گاهی همین نوشتن آدم رو آروم می کنه. اینکه این احتمال وجود داره که بلاخره یکی این تجربه رو بخونه و حال تو رو بفهمه خودش یه جور آرامش و اطمینانه.اطمینان از اینکه تنها نیستی. اطمینان از اینکه غیر از خودت کس دیگه ای هم می تونه تو رو بفهمه.
بلاگ هم گاهی همین حال رو پیدا می کنه. مخصوصا اگر زیاد خواننده نداشته باشی.
ما بلاگ نویسا خودمون رو می نویسیم. تجربه ها و احساساتی رو که اینجا بیان می کنیم شاید خیلی سخت بشه تو زندگی حقیقی بیان کرد. شاید برای همین هم من یه قانون دارم برای اونایی که بلاگ من رو می خونن و من رو شخصا می شناسن. حرف بلاگ رو تو کامنت بزنین. کسی حق نداره درباره مطالب بلاگم شخصا با من حرف بزنه. در نهایت می خوام به اونایی که بلاگ دارن ولی نمی نویسن بگم. بنویسین. حتا اگر کسی نخونتشون چیزی رو از دست نمی دین. نوشته های شما تو این فضای مجازی می مونه و بلاخره یه روز مخاطبش رو پیدا می کنه

مریم
6مهر89
آمریکا

پی نوشت: بیشتر از همه این نوشته رو برای یک خواهر کوچولو نوشتم که یه جورایی از من و خودش و همه دلگیره و با اینکه زیاد نیست که بلاگ داره خیلی زود دست از نوشتن کشیده. آره! با خود تو ام. خود تو

Friday, September 24, 2010

Glimpse


"Love you so much that even being with you is extremely painful!!!"
found this line written on one of school's desks

Maryam
3.7.1389

Tuesday, September 21, 2010

یکم نوشته بعد از اون همه ننوشته


تو که نمی نویسی من هم قهر می کنم با خودم
نمی نویسم و نمی نویسم شاید از رو بروی
اما هرچه می نشینم خبری نیست
در عوض خودم حناق می گیریم
همه حرفها انگار قلمبه می شود و در گلویم می ماند
با خودم کلنجار می روم
نمی شود
دستی که مدتی ننویسد خشک می شود
و ذهنی که کلمه نبافد خشک
می نشینم دوباره روبروی صفحه تازه ای که مدتیست جای کاغذ و قلمم را گرفته
می نشینم و فقط در ها را باز می کنم
می گذارم کلمات آرام آرام خودشان ظاهر شوند و روی صفحه ردیف کنار هم بیاستند
بعد که طوفان تمام شد فقط نگاه می کنم
ذهنم روشن شده است
و سبک
می نشینم به خط خطی
خطها را کوتاه و بلند می کنم
کم و زیاد می کنم
تندی اش را کم می کنم
تا می شود اینی که می بینی
می شود بخشی از ذهنم که همچنان از تو دلخور است
اما با خودش قهر نیست
با ذهن و قلمش قهر نیست
می شود مریمی که نمی توانی زیاد از نوشتن دورش کنی
حتا اگر حالا به جای نوشتن این اراجیف باید نشسته باشد به درس خواندن برای کلاس بعدی!
من می نویسم
بعد می روم نا امید بلاگت را چک می کنم
تو هم انگار آشتی کرده ای با خودت
مریم
30 شهریور 89
آمریکا
پی نوشت:کلی پیام و ایمیل و این حرفها رسیده از دوستان که پی جوابش را گرفته اند. حق دارند. اما من یکم کرکره را کشیده ام پایین برای ارتباط. منتظرم .تو هم منتظر باش جوابت را می دهم.مطمئن باش

Tuesday, September 7, 2010

خدمت خدای بزرگ سلام


می دانم که دوستم داری
می دانم هرکار که بکنم و هرچقدر بد هم که باشم میان آغوش گرم تو همیشه جایی برای من هست
گاهی از یادت می برم این همان لحظه هایی است که از وحشت به خودم می لرزم
تنها و مانده در میان ناکجا آبادی که اینجاست دلم هری می ریزد پایین و هزار پروانه دیوانه خودشان را به در و دیوار دلم می کوبند
اما بعد ناگهان سنگینی دستهایت را روی شانه هایم حس می کنم
گرمی نگاهت را بر خودم حس می کنم
و یادم می آید هستی
یادم می آید چقدر دلم برای با تو حرف زدن تنگ شده
می نشینم و یک شب با تو حرف می زنم
با تو حرف می زنم و تو بهترین شنونده دنیا به حرفهای من گوش می دهی
میان حرفم نمی پری
به من چشم غره نمی روی
چپ چپ نگاهم نمی کنی
می گذاری من حرفهایم را بزنم و خوابم ببرد
بعد نیمه شب جوابم می دهی
شیرین و نرم
صبح که بیدار می شوم جواب تو در ذهنم نشسته است
و شانه های خسته از این همه بار و دلتنگی ام
بعد از مدتها
سبک شده است و من آرامم
آرام آرام
شب بعد دوباره می نشینم که با تو حرف بزنم
اما تنها نگاهم و یقین
و قسم می خورم که میان آغوش تو است که خوابم می برد

مریم
16شهریور89
آمریکا
پی نوشت: تیتر این نوشته از دیالوگی از فیلم زیر نور ماه برداشته شده.فیلم قشنگی درباره دوست داشتن خدا

Monday, August 30, 2010

مرد مردستان طاها


هیچکس
مثل علی تنها نیست

باور کن

مریم
8شهریور89
آمریکا

Friday, August 27, 2010

به بهانه تولد تو


دوست داشتن آداب ندارد
مگر دوست داشتن تو

باید تو را لطیف عاشق شد

باید تو را همیشه عاشق ماند

چهار حرف نامهایت مقدس باد
سیما
مادر
فردا تولد تو است
تولدت مبارک

مریم
5شهریور89
آمریکا

پی نوشت: کوتاه می نویسم از تو. کلمات من کوتاهند و تو بلندتر از همه کلمات من.می دانی که دوستت دارم

عکس:زمستان2010جرمن تاون



Tuesday, August 24, 2010

Eat, Pray, Love


امسال کمی فرق داشت. دارم تمرین می کنم تا زندگی تو را جشن بگیرم و به عزایت ننشینم. امسال برایت حلوا نپختم.شمع روشن نکردم.به جای آن جدیدترین لباسی را که خریده ام تن کردم و به دیدن فیلم رفتم.فیلمی درباره زندگی. من همچنان دوستت دارم. من همچنان دلم برایت تنگ می شود و من همچنان هر روز خدا را برای بودن تو در زندگی ام شکر می کنم. ممنون که بودی. ممنون که هستی. حالا می فهمم چرا نخواستی مرا به یک تکه سنگ که نامت روی آن کنده شده وصل کنی. حالا می فهمم چرا دستنوشته هایت را از من گرفتی. حالا می فهمم و ممنونم. بخاطر تو است که اولین عشق زندگی ام یکی از پسرهای احمق خانواده و یا بدتر از آن یکی از این پسربچه های همسن و سال آن زمان من نیست که بزرگترین خاطره ای که از خود به جا می گذارند یک خرس پشمالو با نگاهی احمقانه است.بخاطر تو است که می توانم اولین عشقم را با خود هرکجا ببرم و به جای زخمش افتخار کنم. بخاطر تو است که به جای یک قطعه کوچک از یک قبرستان متروک من وابسته به یک زمین وسیعم . بزرگ به وسعت وطن. بزرگ به وسعت زمین.بخاطر تو و برای تو است که می خواهم زندگی کنم. باور کن حتا بخاطر تو است که می نویسم. ممنونم که بودی. ممنونم که هستی. ممنونم و دوستت دارم. ممنونم و دوست داشتن تو بخشی از زندگی هر روزه من است. ممنونم نیا و دوستت دارم
مریم تو
3شهریور89
آمریکا

Saturday, August 21, 2010

Boys are stupid!


It didn't hurt when you chose her over me
But you know what really kills me?
after that long lecture that you gave me about how much you trust me and honor me
that I'm the only one who knows the real you
That you are the only one who knows the real me
and how easy it is for us to spend time together and have fun
and how important it is to keep our relationship
You chose me to be the vary person who tells her that you are in love her!
Come on!...In the whole world you fell in love with her,
her; my "best friend"
.
.
.
And that was exactly what I did
.
.
.
Just for your future records: please keep in mind that Girl always tells her BFF who she is in love with!

Maryam

P.S. that was the story of a man who lost his best friend and his love at same day


Thursday, August 19, 2010

The Great Dictator


آفتاب از بین کرکره روی صورتم می رقصد. باز صبح شده. در جا می غلتم . هنوز از طعم تو پرم. باز دلم تنگ می شود. جلو آینه می ایستم . به سایه روشن آنچه می بینم خیره می شوم. زیر چشمهایم حلقه های تیره همیشگی نشسته است.نفس عمیقم در نیمه راه می برد. درد همیشگی. سینه ام تیر می کشد. جای خالی تو است.دستم را روی جای خالی ات می فشارم و نفسم را تمام می کنم. از توی کشو کرم دور چشمم را درمی آورم.به آینه نگاه می کنم و جز نبود تو چیزی نمی بینم.دور چشمهایم دیگر تیره نیست. کشو دوم قدم دوم صبح.به یاد کتاب رنگ آمیزی می افتم. جای خالی را با رنگهای مناسب پر می کنم و پشت سرش دو قرص مسکن بالا می اندازم. دوباره به آینه خیره می شوم. اثری از جای خالی تو نیست و اثری از من...تنها ممکن است چشمهایم مرا لو بدهد. عینک آفتابی و کوله...آماده ام برای یک روز دیگر.کوله...همیشه کوله ام را از دستم می گرفتی. نگران بودی این کوله سنگین آخرش کار دست کت و کولم بدهد. نیستی و کوله آخرش کار خودش را کرد. از کت و کول افتاده ام و قول داده ام هرگز کوله ام را به کس دیگری ندهم. قول داده ام و پای قولم ایستاده ام. من خودم را از تمام لبخندها و دستهای گرم دور می کنم. من قول داده ام و از هرچه آغوش باز است فراری ام.می ترسم کسی به جای خالی تو دست بزند و جز خالی بزرگتر چیزی برجا نگذارد. می ترسم دیگر نشود حتا با رنگ این خالی جدید را پوشاند. خالی شکسته ام پشت قاب دقیق رنگ شده امنتر است. کوله ام را به دوش می کشم. یادم می افتد که باید در راه بازگشت شیشه مسکنم را پر کنم
مریم
28 مرداد 89
آمریکا

Monday, August 16, 2010

رویا


دیشب خواب تو را دیدم. همیشه همین وقتهاست که پیدایت می شود. می آیی و می مانی تا آن روز بیاید و برود. انگار باید از قبلتر بیایی که من هول نکنم. دیشب آمده بودی.من که یاد گرفته ام برای دل خودم هم که شده طرف دیگر تخت را خالی نگذارم وسط خوابیده بودم. نمی دانم کی خوابم برد یا اصلا نمیدانم خواب بودم یا بیدار. ناگهان کنارم بودی و به تارهای حالا یکدست مشکی موهایم نگاه می کردی.هول کردم و از جا پریدم. هزار بار به تو گفته بودم حق نداری حتا در خواب جاهایی به سراغم بیایی که در بیداری نیامده بودی. تو همچنان به موهای حالا کوتاه همه مشکی ام خیره مانده بودی. دستانم را روی شقیقه هایم گذاشتم. انگار نخواهم بگذارم ببینیشان. ببینی که دیگر ردی از تو روی موهایم نمانده. لبهایت به همان خنده کجی که همیشه دوست داشتم باز شد. گفتی : بذار ببینم. و دستت را روی دستم گذاشتی. دستت گرم بود و چنان واقعی که از وحشت از خواب پریدم. تو نبودی. خودم بودم و تخت خالی ام. هنوز گرمی انگشتانت را روی دستم حس می کردم. اتاق بوی عجیبی می داد. بوی فارنهایت*. یادم آمد که تابستان است. یادم آمد که همیشه همین وقتهاست که پیدایت می شود. آمده ای که چند وقتی بمانی . می دانم
مریم
25مرداد 89
آمریکا

پی نوشت: فارنهایت ادوکلن تابستانهایت بود. اودکلن مورد علاقه پدر

Wednesday, August 11, 2010

BACK AGAIN!


برگشتم و دارم از تو اتاق خودم می نویسم باز. چمدونهام هنوز باز نشده بیرون اتاقم خوابیدن. تختم به هم ریخته از شب پیش مونده . یادم رفته بودن خوابیدن تو تخت خودت چه مزه ای میده. گرچه دلم برای تا صبح حرف زدنهام با زری تنگ میشه. گرچه می دونم زنگ صدای بچه ها تو گوشم می مونه. دیروز این افسر توی فرودگاه چندتا سوال ازم پرسید که چرا رفته بودی و کجا رفته بودی؟ وقتی سوالها رو جواب دادم با یه لبخندی پاسم رو داد دستم و گفت
Welcome back home!
از دیروز دارم به این جمله فکر می کنم و می بینم یه حس عجیبی به من میده.نه اینکه قند تو دلم آب کنه ها نه!عجیبیش مال اینه که دارم با خودم فکر می کنم که آیا اصلا می تونم همچین جمله ای بگم یا نه؟ و دیگه اینکه دائم با خودم فکر می کنم چرا اون افسره تو ایران این جمله رو بهم نگفت. دختر خاله هام ازم پرسیدن که چه حسی دارم؟ خوشحالم که برگشتم یا ناراحتم. راستش رو بخواید عجیبترین قسمتش اینه که اصلا هیچ حس عجیب و غریبی ندارم.وقتی داشتم می رفتم حس می کردم دارم می رم به وطنم و حالا که برگشتم می دونم که برگشتم به خونه ام.همین! یه چیز رو ولی خوب می دونم. اونم اینه که دوست دارم زود به زود برم ایران. اینو مطمئنم

مریم
20 مرداد89
آمریکا

Sunday, July 11, 2010

یک روز بدون کافئین


چمدونهام بسته و آماده با نیمتگ های صورتی جیغ کنار اتاقم خوابیدن
من مسافرم
امروز صبح که تختم رو درست می کردم با خودم فکرکردم فردا صبح که مرتبش کنم دیگه تا یه ماه همونجور دست نخورده می مونه
و کتابهام
و میزم
و لیوانی که همیشه توش چای و قهوه می خورم
...
آهااااای همه دوستان بچگی و بزرگیم
آدمایی که دوستتون دارم
خیابونهایی که ضرب قدمهامو دو ساله از یاد بردید
هوایی که دو سال از صدای من خالی بوده
من دارم میام
مریم
20تیر89
آمریکا

پی نوشت: نمی خواد بگی.پاک خل شدم رفت.اما نمی دونی دیوونگی خوب عالمی داره!!به جان تو!؟

Thursday, July 1, 2010

LIVING WHITE!


برای دو سال من ساکن اتاق قرمز بودم.برای توضیح بیشتر به دوستانی که یادداشتهای من رو در بلاگ 360 که خونه مجازی سابق من بود نخونده اند باید بگم که اتاقهای این خونه ای که ساکنش بودم هرکدوم یک رنگ دارن و من ساکن اتاق قرمز بودم.دیوارها و حتا روتختی اتاقم رنگ قرمز خورده بود و پنجره های اتاقم رو به کوچه باز میشد و همسایه پر صدای لبنانی روبرو که پارکینگش همیشه پر از ماشین های رنگ وارنگ بود. وقتی به خونه جدید اثبابکشی کردم اولین چیزی که به فکرم انداخت دیوارهای یکدست سفیدش بود. خیلی به رنگ کردنش فکر کردم حتا چند باری تو بخش رنگفروشی فروشگاهها قدم زدم و سمپل انتخاب کردم. در نهایت از گشتن دست کشیدم و به این نتیجه رسیدم که برای مدتی این رنگ سفید رو تجربه کنم و ببینم چه اثری روم داره. بلاخره بعد از خلاصی از یه افسردگی یک سال ونیمه به ضرب تغییر محل زندگیم فکر کردم تغییر رنگ و دعوت نور هم می تونه فکر خوبی باشه. برای کامل شدن تصویر جدید اتاقم یه ست رو تختی روشن با طرح ساده هم گرفتم و بلاخره برای اینکه دلم برای اون همه قرمز تنگ نشه دوتا قالیچه کوچیک ایرانی قرمز و یه پوستر از کارهای ونگوگ با رنگ قالب قرمز هم به اتاق اضافه کردم.گرچه هنوز دیوارهای اتاق خالیه و غیر از همون پوستر هنوز هیچکدوم از قابهامو به دیوار نزدم اما تصویر اتاق تقریبا کامله.به هر حال امروز نشسته بودم و کرکره های اتاق رو باز کرده بودم و پیپرم رو می نوشتم.یه لحظه دست کشیدم و خیره شدم به بیرون. پنجره های اتاق جدیدم رو به دریاچه باز میشه و خونه های کاشته شده میون چمن سبز. امروز از پنجره به بیرون نگاه می کردم . نور تمام اتاق رو روشن کرده بود. یه لحظه انگار تموم دنیای من خالی شد. انگار ماشین ذهنم خاموش شد و من یه خلسه عجیب رو تجربه کردم توی سکوت دنیای ذهن من فقط صدای سینه سرخ میومد که یه جایی میون شاخه های بید بیرون پنجره ام می خوند و بازی نور روی صورتم.حتا اگر نگید عقلم رو کامل از دست دادم باید بگم صدای آفتاب رو می شنیدم که روی صورتم می بارید.مدتها بود شاید بهتره بگم تقریبا از روزهای شاعرانه دبیرستانم تا به حال اینطور حس نکرده بودم.حس خوبی بود. اتاق سفیدم رو با پنجره های بزرگش دوست دارم حتا اگر مجبور باشم برای خواب بعد از طلوع آفتاب چشم بند روی چشمام بذارم(دارم کم کم بهش عادت می کنم.دیگه زیاد اذیتم نمی کنه)اتاق سفیدم رو دوست دارم و فکر می کنم زندگی تو رنگ سفید برام خوبه
مریم
11تیر89
آمریکا
پی نوشت:دو هفته دیگه در چنین روزی من تهرانم...تقریبا باورم نمیشه تا وقتی که پام به زمینش برسه و یه نفس عمیق از هوای پر دوده اش بکشم!خل شدم نمی خواد تو دیگه بهم بگی.خودم خیلی خوب می دونم

Tuesday, June 22, 2010

معجون مخلوط


امروز صبح نیم ساعت تمام در به در به دنبال این کتاب لعنتی درسیم تموم خونه رو می گشتم. همین دیشب جلوی چشمم بود و با خودم گفتم فردا صبح ورش می دارم. ولی امروز صبح انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین. دیدین بعضی وقتا وقتی دنبال چیزی می گردین پیداش نمی کنین و تا دست از جستجو بردارین یکهو جلو روتون ظاهر میشه!؟ حکایت خیلی از بخشهای زندگی هم همینطوره.یعنی چون زیاد دنبالش می گردیم به دستش نمیاریم. باید دست از جستجو برداریم و خودمون رو به دست موج بسپاریم.گاهی دست و پا زدن بی خود فقط خسته تر مون می کنه و شناگر خسته زودتر غرق میشه(این رو از منی که شنا بلد نیستم و از رفتن تو اسخر بدم میاد بشنوید!!!)خلاصه اینکه کتاب ما پیدا نشد و من یه جورایی مطمئنم که امروز ظهر که برگردم جلوی روم روی میزم بوده و چشم من خیلی راحت از روش رد شده بدون اینکه ببیندش! دیگه اینکه غیر از خورده ریزهای اتاقم تموم خونه جدید چیده شده و غذا هم خریداری شده که عبارته از نودل(یا همون سوپ رشته چینی) با طعم های مختلف که در 3 دقیقه تو ماکروویو آماده میشه و قوطی های سوپ که یکم بیشتر کار میبره و در 20 دقیقه آماده میشه! آمریکاست دیگه هه هه هه! اینجا همه چیز رو تو قوطی بهت می فروشن . حتا انواع و اقسام نونها و شیرینی ها رو (خمیر قالب زده رو تو قوطی می چپونن و تو فقط با چیدنش تو سینی و پختنش تو فر می تونی با بهترین شیرینی پزها رقابت کنی. تازه از باز کردن قوطی تا در آوردن شیرینی ها از توی فر همش20دقیقه وقت میبره!!) هر وقت از این شیرینی ها درست می کنم یاد زری می افتم و روزهای شیرینی پزی قبل از نوروزمون. یه روز کامل وقت می برد تا شیرینی های عید رو درست کنیم و از دست و پا می افتادیم.ه دیگه اینکه دارم کم کم وسایل سفرم رو جمع می کنم. دیگه چیزی نمونده
مریم
اول تیر هشتاد ونه

همچنان آمریکا

پی نوشت: همچنان کتابم رو پیدا نکردم.فکر کنم دیگه جدی جدی گم شده

Monday, June 14, 2010

Maryam Vs Her Old World


چند روزیه(اگر بخوام دقیق بگم میشه از وقتی که پست قبلی رو نوشتم) که دارم به این سفرم به ایران فکر می کنم و تصویر قدیمی و جدید خودم.زندگی من قبل از مهاجرت خیلی متفاوت بود و البته خودم هم خیلی متفاوت بودم. گاهی حتا فکر های ساده امروزم اونهایی که من رو از قبل می شناختن شگفت زده می کنه. یاد گرفته بودم همیشه مدارا کنم و البته هرکاری که خانواده ام و جامعه ام ازم انتظار داشت انجام بدم. از وقتی اومدم اینجا زندگی من تغییر کرد. جامعه اینجا ازت انتظار زیادی نداره در نتیجه راحتتر می تونی خودت باشی و البته در مورد من می تونستم خودم رو کشف کنم. خیلی ها برای آزادی می جنگن اما حقیقت اینه که اگر به زندگی در جامعه آزاد عادت نداشته باشی زندگی کردن تو چنین جامعه ای نه تنها سخت و دردناک میشه بلکه حتا خطرناکه.آزادی ناگهانی دو راه رو پیش روت میذاره . یا افسارت از دستت در میره به این معنی که همه چیز رو میبازی و در چنین شرایطی تمام آینده ات رو به باد میدی و یا کاملا برعکس در خودت فرو میری و تنها تر میشی و افسردگی گرفتارت می کنه.من راه دوم رو تجربه کردم.برای بیشتر از یک سال با افسردگی درگیر بودم.حسی بدتر از افسردگی نیست. وقتی حتا برای از خواب بیدار شدن باید به دنبال دلیل بگردی. وقتی نه تنها روحت مریضه بلکه جسمت هم کم میاره و تو به هزار و یه جور مریضی دچار میشی.بدتر از همه اینه که بدونی مریضی و بدونی که کاری ازت بر نمیاد به جز اینکه با تمام توانت دست و پا بزنی و از غرق شدن خودت جلوگیری کنی. کسی که از یه همچین نبردی سالم بیرون میاد دیگه اون آدم قدیم نیست.بخشی از احساسات آدم از چنین نبردی جون سالم به در نمیبره. بخش از خودت رو برای همیشه از دست میدی من جون سالم بدر بردم و با نه چندان فاصله زمانی دارم به ایران میام.خاکی که دوست دارم والبته جامعه ای که مقصر این یک سال و نیم رنج من میدونم. اینبار نه تنها لباسهام فرق داره بلکه خودم و نوع برخوردم هم فرق کرده. وقتی شنیدم خانواده ای که من ازشون متنفرم و همیشه از طرف اونها مورد قضاوت قرار گرفتم قراره بیان فرودگاه استقبال با خودم یه قرار گذاشتم. این سفر بخاطر خوش آیند کسی مدارا نمی کنم. اگر از کسی بدم میاد بدم میاد. اگر کسی درشت بهم بگه درشت بارش می کنم و به هیچکس اجازه نمیدم درباره ظاهرم و رفتارم قضاوت کنه من همینم که هستم و کسی رو مجبور نکردم که دوستم داشته باشه
مریم
24خرداد89
آمریکا
پی نوشت: از امروز کمتر از یک ماه به اومدن من مونده. کمتر از یه ماه

Thursday, June 10, 2010

نه همین لباس زیبا


از 11 سالگی چادری بودم. گرچه شاید تو تقسیم بندی های اجتماعی زیاد چادری محسوب نمی شدم. یا حداقل یه چادری سنتی محسوب نمی شدم. تجربه من تو جامعه ای که آزادی برای انتخاب پوشش وجود نداشت من رو هنوز هم که هنوزه می ترسونه. نفرت دو طرفه ای که یه عده بین دو قشر بی حجاب و با حجاب بوجود آورده بودن دامن من رو که تقریبا جزو هیچ کدوم از این دو دسته نبودم گرفت. بعضی از چادری های اطرافم با نفرت به دخترهایی نگاه می کردند که پوششون از نظر اونها مناسب نبود. بعضی از این آدمها چنان متعصب بودن که حتا من هم که چادری بودم برای رفتن به خونه شون باید لباس بیشتر و با رنگ تیره تری می پوشیدم.روسری ای که سرم می کردم باید بزرگتر می بود و البته فکر کردن به آرایش هم مسخره به نظر می رسید! من در چشم اونها بخاطر موسیقی ای که گوش می دادم و فیلمهایی که میدیدم و کتابهایی که می خوندم یه چپی روشنفکر منحرف بودم. یه دختر امروزی که زیاد چیزی از اعتقادش نمونده!! طرف دوم رو بیشتر تو دوران دانشگاه تجربه کردم. دوستانم می دونن که من تقریبا به همه چیز حساسیت پوستی دارم و تو هوای دوده گرفته تهران این حالت تشدید هم می شد. در نتیجه همیشه دستکش نخی داشتم.حالا شاید این دستکش زیاد مهم به نظر نیاد اما اگر اون رو به چادر اضافه کنی چندان معجون خوبی به دست نمیده. قیافه من تو دوران دانشگاه خیلی شبیه این دختر بسیجیا بود! همین قیافه باعث میشد که اون طرف ماجرا رو ببینم. نگاههای پر نفرت مردم تو اتوبوس.حتا کناره گرفتنشون از من. یا در برخی موارد متلکهاشون تجربه هر روزه من بود. زندگی کردن تو چنین شرایطی برای کسی که ذاتش متفاوت با ظاهرشه سخته. مطمئنم اون دختر متعصب چادری با آمادگی برای چنین برخوردی از خونه اش بیرون میاد. اما من آماده نبودم. من نمی خواستم بجنگم. من نمی خواستم وقتی کنار یه دختر بی حجاب تو اتوبوس می شینم خودش رو جمع کنه و نا خود آگاه مقنعه اش رو جلو بکشه.من نمی خواستم اون پسر ریشوی چفیه به گردن خواهر صدام کنه!من خواهر هیچکدوم نبودم.من مذهبم رو برای خودم می خواستم. فقط برای خودم.دوستان من همه از همون دسته بی حجابا بودن. بین تمام دوستان من فقط دو تا چادری بود.من تمام عمرم رو تلاش کرده بودم تا تصویر دیگه ای از چادر بسازم. اینکه فقط یه لباسه مثل هر لباس دیگه ای. اینکه همونقدر که پوشیدنش ربطی به بهشت رفتن نداره نپوشیدنش هم ربطی به جهنم رفتن نداره.بارها آرزو کردم که روزی بیاد که من و دوستام بتونیم تو آزادی کامل بیرون بریم و هرکدوم خودمون انتخاب کرده باشیم که چی و چقدر لباس بپوشیم. امروز متن آرزو درباره تجربه شخصیش پشتم رو لرزوند. وحشت کردم از روزی که اوضاع برعکس بشه. یعنی روزی بیاد که قدرت دست کسایی باشه که الان بی حجاب محسوب میشن. می ترسم این نفرتی که این قوم تو دل مردم کاشتن بدجور به ثمر برسه. می ترسم از اون روز خیلی می ترسم
مریم
20خرداد89
آمریکا

Thursday, June 3, 2010

Days go by


گاهی که دلم برای خودم تنگ میشه تو تنهایی خودم جشن میگیرم.برای خودم بلند بلند آواز می خونم تازگی ها رقصیدن هم به این روتین اضافه شده.البته رقصیدن که چه عرض کنم بیشتر ورجه ورجه است!آخه آدم تو تنهایی خودش دل و دماغ قر دادن که نداره.فوق فوقش ورجه ورجه کنه.این روزها زیادی آمریکایی شدم و موسیقی کانتری گوش میدم.ترانه های ساده این سبک رو دوست دارم. من و یاد موسیقی محلی خودمون می ندازه.این اون چیزیه که این چند روزه گوش میدم و باهاش ورجه ورجه می کنم.اسمش رو گذاشتم موسیقی اسبابکشی
مریم
14خرداد88
آمریکا

Saturday, May 29, 2010

چه خوب که نیستی


تازه بعد از چند روزی که لینک ورژن جدید ممد نبودی ببینی رو تو فیسبوک می دیدم روش کلیک کردم که ببینم این ورژن جدید چیه.برای کسایی که اهل جنوب تب کرده نیستن و تا بحال اونجا رو ندیدن شاید حس من قابل درک نباشه. باید اهل اونجا باشی و یا حد اقل یه تابستون رو اونجا گذرونده باشی تا من رو بفهمی(آره یه تابستون!باید موج گرما رو تو هوا ببینی. باید بفهمی خرما پزون که میگن یعنی چی. شرجی یعنی چی). من شاید بزرگ شده تهران باشم. اما به زادگاهم و به مردم زادگاهم وابسته ام.دردهاشون رو می فهمم.تا وقتی ایران بودم بیشتر تابستون هامو اونجا گذروندم. می دونم وقتی می گن آب نیست یعنی چی. وقتی می گن باد خاک میاد یعنی چی(چون دولت خدمتگذار صرفه جویی رو از جنوب شروع کرده و سهمش رو به کشور های حاشیه خلیج فارس پرداخت نکرده تا اونا ماسه ها رو تثبیت کنن و بادهایی که از روی سرزمینهاشون می گذره با خودش خاک نیاره) می دونم وقتی می گن یه دونه سینمای درست و حسابی یا سالن ورزشی درست وحسابی تو شهر نیست یعنی چی. وقتی میگن شهرهای جنگ زده هنوز بعد از دو دهه بازسازی نشدن یعنی چی(بیشتر پروژه های عمرانی شهرهای خوزستان که در زمان دولتهای قبلی به تثبیت رسیده بود یا اصلا به بخش اجرا نرسید و یا در دولت فعلی متوقف شد) اینا رو می دونم چون با چشمهای خودم دیدم.اهواز . آبادان.خرمشهر که بیشترین آسیبها رو دیدن و بیشترین کشته ها رو در زمان جنگ دادن هنوز نتونستن بعد از این همه سال روی پای خودشون بایستن. هنوز حتا معلمهای دبیرستانهای خوب "معلم پروازی" اند. یعنی معلمی که ساکن شهر نیست و فقط برای ساعات تدریسش از شهردیگه(تهران در بیشتر موارد) پرواز می کنه و میاد والبته دبیرستان هزینه این پرواز ها رو پرداخت می کنه(می تونین تصور کنین شهریه چنین دبیرستانی چقدره!؟)این به این معناست که شرایط زندگی اونقدر نامناسبه که دبیر حاضر نیست ساکن شهر بمونه و ترجیح میده با وجود نا امنی پرواز !!! همچنان معلم پروازی بمونه.ایناست که باعث میشه ممد نبودی اشک به چشم من بیاره. چون ذهن من در ادامه اون شعر تکرار می کنه خوب شد که نیستی. خوب شد که نیستی که این روزها رو ببینی.ورژن جدید بد نبود. بد نبود چون توهینی به کشته ها توش نبود.باید خرمشهر رو ببینین تا بفهمین وقتی یه مرد با گروه کوچکش تا لحظه آخر می ایسته تا برای شهرش بجنگه(بدون هیچ شعاری . اونا فقط برای بازپسگیری خونه هاشون می جنگیدن.پی فتح هیچ کشور خارجی نبودن و آرمانهای فلسطین آزاد و هر مزخرف دیگه ای هم نداشتن!فقط خونه شون رو شهرشون رو می خواستن پس بگیرن و کشته شدن)این مرد قابل احترامه. من برای چنین مردی تمام قد می ایستم و ادای احترام می کنم. من برای یاد و خاطره چنین مردی احترام قائلم و دلم نمی خواد کسی اونا رو به این نون به نرخ روز خور هایی که روی صندلیشون لم دادن و ادعای مردمی بودن می کنن ربط بده. حساب اونها که مردانه رفتن از اینها جداست
مریم
هشتم خرداد هشتاد و نه

آمریکا
پی نوشت:تصویر نخلهای بی سر معروف خرمشهره. درخت نخل با از دست دادن قسمت سبز و درواقع سرش توان رشد و حیاتش رو از دست میده و درواقع می میره.ایستاده میمیره.مثل مردان شهرش
پی نوشت تکمیلی:آزادی خرمشهر رو در برق چشمهای پدر بیاد میارم. وقتی برام از اولین نمازش در مسجد جامع خرمشهر بعد از آزادی میگه و از پرچمی که بلاخره بالای گنبد به اهتزاز در اومده بود. درغم چشمهاش وقتی از خیابونهای ویران شهر میگه و بلاخره از خونه ش که دیگه چیزی ازش نمونده بود

Friday, May 28, 2010

masochism


این روزها که خودم رو تا حد نهایت زیر فشار گذاشتم تا هرچه سریعتر جابجا بشم. شبها میون دردی که تمام بدنم رو میگیره به خلسه عجیب میرم. انگار ذهنم برای فرار از درد راه تازه ای پیدا کرده. من رو میبره به گوشه هایی که تا به حال نرفتم و چیزایی می بینم و لمس می کنم که تا به حا ندیدم و لمس نکردم. تجربه جالبیه البته اگر جون سالم ازش به در ببرم.از اونجایی که دنیای من این روزها کاملا بهم ریخته و آشفته است(اتاق قدیمم به هم ریخته چون دارم وسایلش رو بیرون می برم و خونه جدید به هم ریخته چون وسایل جدید رو هنوز نچیدم) این فرار از جسم رو دوست دارم. گرچه با درد همراهه .از طرفی دارم آماده میشم که ترم تابستونم رو از همین سه شنبه شروع کنم. برنامه کاریم عوض میشه و مهمتر از همه دارم آماده می شم که بیام ایران.تمام این آشفتگی باعث میشه درد رو دوست داشته باشم.دیشب با خودم فکر می کردم همه زندگی ما همینطوره. ما برای پوشوندن آشفتگی ها و دردهای بزرگمون به دردهای کوچیکتر پناه می بریم.درد رو با درد می پوشونیم. آشفتگی رو با آشفتگی.ما آدما موجودات عجیبی هستیم. خیلی عجیب
مریم
هفتم خرداد هشتاد و نه
آمریکا
پی نوشت: نگو برو دوتا قرص مسکن بخور خوب میشی!من زیاد میانه خوبی با مسکن ها و آرام بخشها ندارم با این حال امروز سه تا مسکن خوردم تا بتونم بشینم و تایپ کنم!!ه

Wednesday, May 19, 2010

Bright Star


I just finished watching "Bright Star" movie
It was about John Keats life and death
The movie is so richly and beautifully sad
It's like Keats poems itself
soft and dreamy and leaves the bitterness of love on your tongue.

“I have been astonished that men could die martyrs for religion - I have shuddered at it. I shudder no more - I could be martyred for my religion - Love is my religion - I could die for that”.
John Keats


Maryam

5.19.2010

Germantown MD

P.S. It was a peaceful movie day after all those crazy days of finals