Friday, April 30, 2010

270-S Washington DC


از پیچ ورودی اتوبان270 که گذشتم نور آفتاب روی صورتم افتاد.قاب شده میان سبزی بلند. رقصان بود و سبک و در سرمای صبح عجب گرم بود و دوست داشتنی. یادت می آید که گفته بودی هیچ چیز من به آدمیزاد نرفته. خوب! راست گفته بودی. آفتاب که بر تنم نشست برای یک آن حس کردم که زنده ام و بعد...بعد دلم شکست و تا خود کالج پارک دلم تیر می کشید و چشمهام از اشک خیس بود. این همه زندگی اینجا برای من نفس گیر می شود گاهی.گاهی دلم هوای سنگین می خواد. گاهی دلم آسمان دودی می خواهد.دلم می خواهد از کنار دیوارهایی رد شوم که رویش کسی به یادگار نوشته باشد :"این نیز بگذرد!" شاید آن وقت ایمان بیاورم
مریم
10اردیبهشت89
آمریکا

Thursday, April 22, 2010

روزنه


دورم از روشنی مات زمین
یا که انبوه تن آدمها
بسته در روزنه تنگ وجودی تاریک

هستی پاک تو را می پایم

من پر از زنجیرم

من پر از امایم

و تو را

-قاصدک کوچک صبح

من تورا می پایم

از میان درز دردی سرکش

هر دمش تلخ نیشی به درون

من تو را می پایم

نیش تیزم به جگر ساییده

چشم ماتم به تنت تابیده

من تو را می پایم

که رهایی و سپید
و نگاهت خالی از هر زخمی

در پی روشنی شاپرکی می رقصد

و لب شرمینت همچو رویای خوش نیمه ی روز

نم نمک می خندد

من تو را می پایم

و درون تلخم
زنده از دیدن تو است
جان تاریک و تن بی تابم

دمی آرام ز تو می گیرد

دیده ی خاموشم روشن از خنده تو است

در پی هستی خویش

من تو را

(که رهایی و سپید

و نگاهت خالی از زخم من است)
من تو را می پایم

مریم
دوم اردیبهشت هشتاد و نه

آمریکا

پی نوشت:نشسته بودم که پیپر ادبیاتم را بنویسم که آمد.گاهی نوشتن دست خودم نیست.گاهی کلمات چه بخواهم و چه نخواهم راه خودشان را پیدا می کنند










Monday, April 19, 2010

خانه


من ترانه می خوانم و به تو فکر می کنم و چشمان ابری ات
من ترانه می خوانم و چمدانم را پر از گلهای نرگس کرده ام
من ترانه می خوانم و تو نیستی
من ترانه می خوانم و برای تو که نیستی سوغاتی می خرم
آن روز که بازگردم نیز ترانه خواهم خواند

و به دیدارت خواهم آمد
به خانه ات که نمی دانم کجاست
ترانه می خوانم و به هرگوشه که نگاه می کنم تو را می بینم

توای که نشسته ای و به چشمهای شوق زده ام خیره مانده ای

توای که نشسته ای و به ترانه هایم گوش سپرده ای
توای که لبخند سپیدت را
همان که دوست داشتم- مثل یک کادو خوش آمد روی صورتت جا داده ای
من ترانه می خوانم
چمدان می بندم

سوغات می خرم

می آیم
و تو را
همه جا می بینم
من می آیم و خانه تو
خانه من

شش گوشه وطن عزیز من است
مریم
سی ام فروردین هشتاد و نه
آمریکا
پی نوشت:بی تاب آمدنم. باور می کنی؟

Tuesday, April 13, 2010

خالی بزرگ


نه به دنبال هیجانم و نه به دنبال حیرت...تنها در پی خودمم.این جستجو است که آواره ام کرده .آواره دنیا. آواره خودم.امیدم...نمی دانم امیدی هست یا نه.گاهی هیچ چیز نیست جز یک خالی بزرگ.مثل اتاق تازه رنگ کرده خالی.گاهی حتا بوی رنگش را حس می کنم. تا ته حلقم را می سوزاند.فرو می دهمش همراه هزار چیز مانده معلق میان حلقم (حرفهای نزده.دادهای نکشیده.مویه های نکرده...) خشک می شود و همانجا یک گوشه ای می ماند.مثل یک مجسمه آبستره.بعد گیجی می آید.می آید و من به یاد هیجده سالگی ام می افتم.سال سرگیجه های طولانی و سال فشار 6روی5. سال هزار سال...یادم می آید نیمه های شب به خود می آمدم که بیدارم هنوز و به خالی سیاه دیوار چشم دوخته ام.قلبم به دیوارهای سینه ام چنان می کوبید که بیم این داشتم که از جا بکند(گاهی فکر می کنم کاش می کند!)میان گیجی شناور بودم. می نشستم. به در اتاق خیره می شدم و حجم عجیب اشیاع را می پاییدم. در تلاش برای به حرکت درآوردن جسم کرخت و کوفته ام صدای آمدنش را می شنیدم.اول یک صدای بم ممتد بود.مثل اینکه چیزی ذهنم را می بلعید.بعد کم کم صدا زیر می شد و با خودش ضربان قلبم را بالا می برد.دیگر اینجا بود.منتظر می نشستم که بیاید.بی تقلا و در سکوت.صدا که سوت می شد سیاهی بلاخره مرا می بلعید.چشمهایم سیاهی می رفت.حس عجیبی بود . سنگین و لخت با دستهایی که به هرچه توانسته بود چنگ زده بود می نشستم تا رد شود.در همان لحظه اما یک رهایی عجیب.زیر پوستم می جنبید.خودش را به پوسته تنم می کشید . مورمورم می شد . من این حس را دوست داشتم.از میان تمام خاطرات آن سال تنها گاهی دلم برای آن حس تنگ می شود. برای آن سیاهی ناشناس که مرا تنها برای لحظه ای ببلعد و من خالی باشم.یا اصلا نباشم!! این شبها بازهم گاهی به خودم می آیم که روی لبه تخت نشسته ام و فکر می کنم. خبری از سرگیجه نیست اما کرختی و کوفتگی هست. من می ترسم. من گاهی از خودم می ترسم.از خودم که گاهی نمی شناسمش. از خودم که گاهی هست و گاهی اصلا نیست و نمی دانم کجاست. از اینکه نمی دانم کجاست می ترسم. از خودم که گاهی خیلی راحت از کنار رنج و عذاب دیگران می گذرد و گاهی به شکستن شاخه ای نمی خوابد می ترسم. می ترسم یک روز که بیدار می شوم و خودم را در آینه می پایم دیگر خودم نباشم و می ترسم که روزی بیاید که دیگر ندانم که خودم نیستم
مریم
بیست و چهار فروردین هشتاد و نه
آمریکا

Monday, April 5, 2010

I have no idea what I am talking about!!


I don't feel like writing...But that's not a problem. I'm afraid one day I'll be not feeling like living.That would be a problem...don't you think!!?
Maryam
16.1.1389