Sunday, July 11, 2010

یک روز بدون کافئین


چمدونهام بسته و آماده با نیمتگ های صورتی جیغ کنار اتاقم خوابیدن
من مسافرم
امروز صبح که تختم رو درست می کردم با خودم فکرکردم فردا صبح که مرتبش کنم دیگه تا یه ماه همونجور دست نخورده می مونه
و کتابهام
و میزم
و لیوانی که همیشه توش چای و قهوه می خورم
...
آهااااای همه دوستان بچگی و بزرگیم
آدمایی که دوستتون دارم
خیابونهایی که ضرب قدمهامو دو ساله از یاد بردید
هوایی که دو سال از صدای من خالی بوده
من دارم میام
مریم
20تیر89
آمریکا

پی نوشت: نمی خواد بگی.پاک خل شدم رفت.اما نمی دونی دیوونگی خوب عالمی داره!!به جان تو!؟

Thursday, July 1, 2010

LIVING WHITE!


برای دو سال من ساکن اتاق قرمز بودم.برای توضیح بیشتر به دوستانی که یادداشتهای من رو در بلاگ 360 که خونه مجازی سابق من بود نخونده اند باید بگم که اتاقهای این خونه ای که ساکنش بودم هرکدوم یک رنگ دارن و من ساکن اتاق قرمز بودم.دیوارها و حتا روتختی اتاقم رنگ قرمز خورده بود و پنجره های اتاقم رو به کوچه باز میشد و همسایه پر صدای لبنانی روبرو که پارکینگش همیشه پر از ماشین های رنگ وارنگ بود. وقتی به خونه جدید اثبابکشی کردم اولین چیزی که به فکرم انداخت دیوارهای یکدست سفیدش بود. خیلی به رنگ کردنش فکر کردم حتا چند باری تو بخش رنگفروشی فروشگاهها قدم زدم و سمپل انتخاب کردم. در نهایت از گشتن دست کشیدم و به این نتیجه رسیدم که برای مدتی این رنگ سفید رو تجربه کنم و ببینم چه اثری روم داره. بلاخره بعد از خلاصی از یه افسردگی یک سال ونیمه به ضرب تغییر محل زندگیم فکر کردم تغییر رنگ و دعوت نور هم می تونه فکر خوبی باشه. برای کامل شدن تصویر جدید اتاقم یه ست رو تختی روشن با طرح ساده هم گرفتم و بلاخره برای اینکه دلم برای اون همه قرمز تنگ نشه دوتا قالیچه کوچیک ایرانی قرمز و یه پوستر از کارهای ونگوگ با رنگ قالب قرمز هم به اتاق اضافه کردم.گرچه هنوز دیوارهای اتاق خالیه و غیر از همون پوستر هنوز هیچکدوم از قابهامو به دیوار نزدم اما تصویر اتاق تقریبا کامله.به هر حال امروز نشسته بودم و کرکره های اتاق رو باز کرده بودم و پیپرم رو می نوشتم.یه لحظه دست کشیدم و خیره شدم به بیرون. پنجره های اتاق جدیدم رو به دریاچه باز میشه و خونه های کاشته شده میون چمن سبز. امروز از پنجره به بیرون نگاه می کردم . نور تمام اتاق رو روشن کرده بود. یه لحظه انگار تموم دنیای من خالی شد. انگار ماشین ذهنم خاموش شد و من یه خلسه عجیب رو تجربه کردم توی سکوت دنیای ذهن من فقط صدای سینه سرخ میومد که یه جایی میون شاخه های بید بیرون پنجره ام می خوند و بازی نور روی صورتم.حتا اگر نگید عقلم رو کامل از دست دادم باید بگم صدای آفتاب رو می شنیدم که روی صورتم می بارید.مدتها بود شاید بهتره بگم تقریبا از روزهای شاعرانه دبیرستانم تا به حال اینطور حس نکرده بودم.حس خوبی بود. اتاق سفیدم رو با پنجره های بزرگش دوست دارم حتا اگر مجبور باشم برای خواب بعد از طلوع آفتاب چشم بند روی چشمام بذارم(دارم کم کم بهش عادت می کنم.دیگه زیاد اذیتم نمی کنه)اتاق سفیدم رو دوست دارم و فکر می کنم زندگی تو رنگ سفید برام خوبه
مریم
11تیر89
آمریکا
پی نوشت:دو هفته دیگه در چنین روزی من تهرانم...تقریبا باورم نمیشه تا وقتی که پام به زمینش برسه و یه نفس عمیق از هوای پر دوده اش بکشم!خل شدم نمی خواد تو دیگه بهم بگی.خودم خیلی خوب می دونم