Thursday, December 29, 2011

butterflies


دنیای تاریکیست اینروزها.همه چیز,همه جا بوی مرگ و آتش و خون میدهد. سرت را که بچرخانی خبر شوم از هر گوشه هجوم میاورد و روحت را میجود. نمی دانم! اما چیزی در من میگوید برای رهایی از این شومی تاریک باید پی عشق گشت. شاید پروانه های طلایی طلسم تاریک درون را بشکنند
مریم
8دی90
آمریکا

Saturday, December 17, 2011

دود مان


امتحانات پایان ترمم چهارشنبه تمام می شوند و من یک ماه کامل وقت خواهم داشت برای نوشتن. برای اولین بار سعی دارم منظم بنویسم به این معنا که ابتدا شبکه داستانی تشکیل بدهم که روند پشرفت داستان را نشان دهد و من سردرگم میان نوشتنم نمانم( مشکلی که همیشه داشته ام) و البته این ترتیب کمک خواهد کرد که سریعتر بنویسم. می خواهم نوشتن دوباره دود مان را شروع کنم. همان رمانی که صد صفحه اولش را بدلیل خراب شدن لپتاپم از دست دادم و تا بحال دستم به نوشتن دوباره اش نرفته بود. داستان سید و نویسنده. داستان در میانه دهه هفتاد شروع می شود و تا انتهای دهه هشتاد ادامه دارد. هنوز تصمیم نگرفتم وقایع سیاسی را اضافه کنم یا نه. به هر حال اینها همه دردهای آشنای ماست. تم اصلی داستان بر پایه یافتن هویت است. نظر شما چیست؟
مریم
26 آذر90
آمریکا

Tuesday, November 29, 2011

Vivid!

تکرارم
من تکرار مکرراتم
درست مثل نمازی
که مادرت می گفت به کمرم بزند!
اگر مادرت را دیدی بگو
به کمرم زد آخر
و درد
نبض من است
شده ام آیه أمَن
آی معجزه ی در انتظارش مانده!
تنها تازه منی تو
طنین تو
تپش قلب من است
من
مرتعشم از تو
حرف حرف تو را از برم
و باز...
مریم
8آذر90
آمریکا
پی نوشت: خوابت را دیده بودم باز. این انگشتها هنوز به خیال گرمای انگشتانت گرم بود که این را نوشتم

Tuesday, November 15, 2011

dust and sun


سوت
سوت

سوووووووت

گوشهایم سوت می کشند

و ستاره ها
در گوشه چشمهای بی خانه ام

دوباره درد می آید
موج پشت موج

سوت سوت سوت

...

نشسته ام رو به صفحه بزرگ. شبکه خبریست و گوینده و دو میهمان برنامه گرم گفتگویند. تیتر خبری چشمم را میگیرد: هزینه حمله به ایران! گوشهای خسته ام را تیز می کنم و می شنوم. دو میهمان برنامه از هزینه های جنگ می گویند و از برنامه بهداشت عمومی کشور. " رئیس جمهور در حال حاضر باید به این نکته آگاه باشد که اجرایی کردن برنامه های بهداشتی و هزینه یک جنگ تازه همزمان در بودجه نخواهد گنجید"! گوشهایم دیگر نمی شنود. گوشهایم سوت می کشد و مرا با خود می برد

...

نشسته ام در راهروی اتاق خوابها. نور از در باز پشت سرم بر روی فرش قرمز می پاشد و من به ذره های معلق غبار خیره ام. ذره ها در هوا شنا می کنند و دستان کودکانه من پی آنهاست. راهرو بوی خاک می دهد و بوی آفتاب. جلوتر زری دم در اتاق مامیه و جدو (مادربزرگ و پدربزرگم) نشسته و به انگشتهایش نگاه می کند. صدای آژیر می آید. و کسی هر دوی ما را هراسان در آغوش می کشد. اهواز است در سالهای دهه 60 من خیلی کوچکم و این اولین خاطره زندگی من است!!

...

سر کلاس نشسته ام و درباره اهمیت خاطرات تصویری حرف می زنیم. استاد می خواهد که چشمهایمان را ببندیم و اولین خاطره زندگی مان را بیاد بیاوریم و بگوییم. من گوشهایم سوت می کشد و انگار تمام اتاق پر از بوی خاک و آفتاب می شود

...

گوشهایم سوت می کشد و من به همه آنها که مانده اند فکر می کنم. گوشهایم سوت می کشد و من به تمام خیابانهای کودکی ام فکر می کنم. چشمهایم تر می شوند و من به تمام دوستانم به خانواده ام فکر می کنم.
حس می کنم انگار هیچکدام از این دوستان تازه ام درکی از معنای جنگ ندارند من اما خوب می فهمم . من جنگ را زیسته ام. و محل بازی کودکی ام جلوی مرکز نگهداری گمنامان جنوب بود. هنوز که هنوز است تصویر جیپها با آن کیسه های پارچه ای سفید پر از استخوان در ذهنم مانده من روی زانوان پوشیده در شلوار خاکی نشسته ام. من سربند قرمز به پیشانی کودکی ام بسته ام .
من جنگ را می فهمم
.
من جنگ را زیسته ام
.
جنگ غیر از هزینه درد هم دارد. آوارگی هم دارد. مرگ هم دارد. یتیمی هم دارد. بی کسی هم دارد

...
مهمانان برنامه همچنان از هزینه می گویند

مریم
25 آبان 90
آمریکا


Thursday, October 6, 2011

Gardener


ذره
ذره
خاک

زیر ناخنها نشسته

تو
در فکر باغبانی

من اما

سالهاست گور خود را

می کنم!!

مریم
14مهر90
آمریکا
پانوشت: خوبم, باور کنی یا نه این فقط یه شعره و نه بیشتر

Monday, September 12, 2011

what did I do with my life?


میشال یکی از همکلاسی های کلاس عربی و یکی از کلاسهای روانشناسی منه. دختر 21 ساله ای که دانشجوی رشته سیاست و روابط بین الملله. امروز یکی از پستهای فیسبوکش من رو وادار به یه سفر درونی کرد. میشال از یکی از کلاسهاش نوشته بود و اینکه چطور همه همکلاسی هاش هزار و یک کار کردند و در کلی سازمان خیریه عضو هستن و به کشورهای مختلف سفر داوطلبانه کردند و اینکه تمام این ماجرا چطور اونو به وحشت انداخته. وحشت از اینکه هنوز کار مهمی تو زندگیش نکرده و نکنه اصلا دیر شده باشه و نتونه کاری تو زندگیش بکنه. بگذریم از اینکه من تو یادداشتی که بر پستش نوشتم به این نکته اشاره کردم که یادش نره اون اصلا هنوز زندگی نکرده که بخواد کار مهمی توش انجام داده باشه و یا نداده باشه. تو سن 21 سالگی هنوز خیلی زوده که اینطور وحشت کنه وحشت میشال هرچند یک وحشت بچگانه بود که از ذهن داغ جوونش بیرون میزد اما من رو به این فکر انداخت که ببینم من چکاری با زندگیم کردم. چه چیزهایی رو بدست آوردم و یا از دست دادم تو این 26 سالی که عمر کردم؟
گرچه در ابتدا جوابی برای این سوال نداشتم اما بعدتر که به ظاهر مطلب رو از یاد برده بودم جواب کم کم به سراغم اومد. من تو این سالها به غیراز تهران تو چندین شهر و کشور دیگه زندگی کردم. چهار سال از عمرم رو در آفریقا و در کشور سودان گذروندم که بی شک هنوز ارزشمندترین تجربه زندگی منه. مهاجرت کردم و به اونطرف کره زمین رفتم. مریلند ,واشنگتن,ویرجینیا,جورجیا و نیویورک رو دیدم. اولین ماشینم رو خریدم.سر اولین کارم رفتم. مالیات دادم! اجاره دادم.پول آب و برق و گاز و تلفن و تلویزیون دادم. برای اولین بار تنها زندگی کردم و از این آزادی لذت بردم و یه پله بالاتر مسئولیت خانواده ام رو به عهده گرفتم. از نه سالگی تا حالا چندین و چندبار تنها قاره ها رو پیمودم. عاشق شدم. عشقم رو از دست دادم. نوشتم. پاره کردم. دوباره نوشتم! شعر گفتم. کلی هنرهای دستی زنانه یاد گرفتم. آشپزی کردم.عاشق آشپزی شدم! نقاشی کردم. عکاسی کردم. دانشگاه رفتم. کاردانی معماری رو با معدل عالی تمام کردم. دوباره دانشگاه رفتم, اینبار در یک کشور دیگه, دوباره معماری خوندم. زدم به سیم آخر!مریض شدم. افسرده شدم.خواستم نباشم. با خودم جنگیدم. های شدن با ویتامین ب رو تجربه کردم(این خلاف بزرگمه,آخر بچه مثبت)!! خودم رو نجات دادم... و خواستم بقیه رو هم نجات بدم. رشته عوض کردم و بلاخره دانشجوی روانشناسی شدم

نمی دونم نظر شما معدود آدمهایی که به اینجا سر میزنید چیه, اما فکر می کنم برای 26 سال آمار خیلی بدی نباشه

زندگی سختترین شغل تمام وقت عالمه که 24ساعته وقتت رو میگیره, پس حالا که سر کاریم چه بهتر که نه خودمون رو و نه کارمون رو دست کم نگیریم(آخر سخن حکیمانه بود!!) اگه از اینکار اخراجمون کنن دیگه هیچکاری دستمون رو بند نمیکنه

مریم
22شهریور90
آمریکا


Tuesday, August 23, 2011

ITCH!


شده یک خارش پنهان زیر پوستت حس کنی و به اصطلاح "ویرت بگیرد" که کاری را انجام بدهی؟ خیلی از پدر و مادرهای ما این احساس را در جوانیشان تجربه کردند. حس مشترک جهانی بود انگار. حس مشترک دهه هفتاد میلادی. این حس اما به نسل من و تو نرسید. یا اگر رسید فرم عوض کرد و پوست انداخت. کمرنگتر شد انگار. شاید به این دلیل که دنیایی که در آن به دنیا آمدیم خودش به اندازه کافی هیجان زده بود و پدر و مادرهای ما به نوعی تمام شیره تجربه ی نو و خارش خلاقیت را یکجا مکیدند و هیچش به من و تو نرسید. من و تو بچه های دهه شصت شمسی بودیم. بچه های جنگ و آوارگی و آژیر قرمز. بچه پناهگاه و جنس کوپنی. این بود که وقتی قد کشیدیم دیگر چیزی از آنهمه تشنگی برای خلق دنیای تازه نمانده بود که به ما برسد پس شدیم بچه های کپی کار. نقاشی هامان , شعرهامان, داستانهامان ,فیلمهامان , موسیقی مان , ترانه هامان همه شدند کپی. ما کپی کارهای خوبی شدیم. آنقدر خوب که کم کم یادمان رفت کارمان کپی است و هوا برمان داشت که خوب کله گنده هایی هستیم بر ای خودمان. به قول طرف "یابو برمان داشت" و این کار را خرابتر کرد. حالا نسل من و تو هزار کپی کار پر مدعا دارد و یک هنرمند ندارد و اگر این میان کسی هم پیدا شود که روزی واقعاً تنش بخارد برای خلق اسمش را میگذاریم هنجارشکن و یا در بهترین و محترمانه ترین شرایط دیوانه! و من چقدر دلم لک زده برای چندتا دیوانه ناب همنسل. از همانها که کله شان داغ است و انگار تمام هستی شان آتش گرفته و به سرعت و با شعله ای خیره کننده می سوزند. از همانها که با یک نگاه می فهمی شبهای طولانیست که نخوابیده اند و تمام وجودشان ذوق زایش است
مریم
2 شهریور 90
آمریکا
عکس: مجسمه "مرد نی لبک زن" از کارهای بهمن محصص


Friday, August 5, 2011

وقتی از تو حرف می زنم


حکایت غریبی بود
من
تو

...نه سال

این برف که ببارد
همسن خواهیم بود

دیدی چه زود بزرگ شدم!؟

مریم
14مرداد90
آمریکا




Thursday, July 28, 2011

I wish if I was a turtle!


حکایت آن خانه بدوش را شنیده ای که سالش را به سه قسم کرده بود؟
شش ماه به دنبال خانه می گشت
سه ماه وسایلش را جمع می کرد
سه ماه وسایلش را در جای جدید می چید
well, that's my story!!
and I'm in the middle of that six month period.
مریم
6مرداد90
آمریکا

Tuesday, July 26, 2011

غروب سه شنبه خاکستری بود*


گاهی فکر می کنی حرفی برای گفتن داری اما حقیقت این است که هیچ حرفی برای گفتن نمانده است. نمی دانم حرف زدن درباره آینده ای که معلوم نیست بیهوده تر است و یا گذشته ای که دستت به آن نمی رسد.
دلم برای روزهایی که شعر می گفتم تنگ شده

اما انگار شعرم هم نمی آید
مریم
5مرداد90
آمریکا
*: هفته خاکستری-فرهاد مهراد

Wednesday, July 6, 2011

just nagging!




یعنی گاهی, فقط گاهی آرزو می کردم که تمام بار روی شانه هایم نبود. یادم نمی آید کی زیر قرارداد این زندگی را امضا کرده ام؟ سوال از من به چه کارهایی باید انجام بدهم و چه پروژه هایی را باید دنبال کنم خلاصه می شود. پس کی نوبت من می شود که به کسی تکیه کنم؟ کی می شود کسی بدون التماس و تهدید , بدون آنکه حتا از او بخواهم باری از روی شانه ام بردارد؟
مریم
16 تیر 90
آمریکا

Tuesday, June 28, 2011

باغ خرمالو




من آدم گذشته ام. نه به این معنا که پیر شده باشم . به این معنا که دلخوشی های من یک جورهایی به گذشته مربوط اند. یا گذشته خودم و یا گذشته گذشتگانم. عاشق عکسهای سیاه و سفید, کتابهای زرد, فیلمهای عهد بوقی و ترانه های فسیل شده ام. من از این آدمهام که اگر جایش را داشته باشم یک سمساری عتیقه دور خودم جمع می کنم. چیزهای جدید دنیای پست مدرن امروزی با آن همه شکل های ساده هندسی و طرحهای سرراست حالم را بد می کند. دلم اصلا به شور می افتد از این سرراستی! رنگهای با حوصله روی هم نشسته و مبلهای مخملی با چوبهای لبپر خراطی شده مرا یاد خانه می اندازد. یک میز پر از قاب عکسهای جورواجور برای من قشنگتر و چشمنوازتر از یک مجسمه آوانگارد است .دلم لک می زند برای یک خانه بزرگ با دو عمارت تابستانی و زمستانی, یک حوض بزرگتر و یک عالمه درخت میوه. شاید برای همین بود که معماری را گذاشتم کنار. من آدم خراب کردن حوضهای آبی و پنجدری های آینه کاری نبودم. بیشتر دوست داشتم زنده کنم تا بکشم. تا همین ده سال پیش آرزوی من خریدن یک باغ بود در زعفرانیه و یا قیطریه تهران. اما حالا که دیگر باغی در آن محله ها نمانده تا منتظر من بماند.تمام درختهای خرمالو,گردو و سیب اعدام شده اند. دیگر فقط برج میبینی با تک و توک درخت چنار و سرو که میوه نداشته باشد و دردسر ندهد!! من هم آرزویم را کشانده ام به اصفهان و کاشان. اما می ترسم روزی که من پول خرید یک باغ را داشته باشم. دیگر هیچ باغی در هیچکجای ایران نمانده باشد و اگر هم بخواهم خودم باغی بسازم نتوانم یک استادکار درست حسابی که بفهمد خانه ایرانی چیست پیدا کنم. بسکه حتا گچبری هامان هم چینی و وارداتی است این روزها! من دلم یک باغ می خواهد حتا اگر شبها از ترس تنهایی در یک همچین باغ دراندشتی خواب به چمهایم نیاید. آقا خیالتان را راحت کنم من یک باغ از گذشته می خواهم حتا اگر روحزده باشد!!!
مریم
7تیر90
آمریکا

Tuesday, February 22, 2011

...از میان برخیز


خط می کشم, خط های عمیق
دهان های مهر و موم شده باز می شوند
درد فریاد می کشند
و خون
استفراغ می کنند

چه کسی دهانها را
مسموم کرده است؟
کدام خلیفه؟

کدام پادشاه؟

اما هنوز
هر دهان که بسته می شود
هزار دهان گشوده می شود

رسم زندگیست این
...
دوباره خط می کشم
و دهانهایی تازه باز می شوند

دهانهای تازه پر خون
هر ولی را جانشینی نشسته است

که درد را
پاسدار است
پاسدار تمام دردهای ناتمام
دردهای آماس کرده چرکین

خط می کشم
اینبار عمیقتر
سپیدی از پس فواره سرخ
پیداست
و واژه ها را معنای تازه ای است

واژه های درد را می گویم
تمام واژه های درد و رنج را می گویم

پیامبران تازه برخاسته اند

و با خود

بشارت آیین نو آورده اند
من اما
به تنهایی بادهایی می اندیشم
که بشارت درد را
با خود خواهند برد
و به شانه های کوچک و پوکشان

که بار را به خود خواهد کشید

دوباره خط می کشم

و اینبار
راهی به بیرون گشوده ام
از خود عبور کرده ام انگار

و نور
و بادهای کوچک مهاجر

از میان درزهای عمیقم گذشته اند

درد را زاده ام
و جزء جزء من
ایمان آورده است
نور از من عبور کرده است

و من

دیگر اینجا نیست

مریم
سوم اسفند هشتاد و نه
آمریکا



Tuesday, February 1, 2011

blank


قلبم را
سالهاست
در مشت فشرده ام

درد قطعه گمشده را

با درد در هم فشردگی پوشاندم

امروز اما
سرانجام

نشسته ام
تا کسی
روزی
جای خالی را پر کند

مریم
12بهمن89
آمریکا

Thursday, January 20, 2011

به یاد دویست و بیست غربی


گفته بودم که وقتی برف ببارد خواهم رفت. درست وقتی همه وسایل را در خانه جدید پیاده کردیم بارش برف شروع شد. ایستاده بودم در محوطه جلوی خانه جدید و به دانه های ریز برف نگاه می کردم. برف باریده بود و من رفته بودم
...

صبح فردا لیوان چای صبحم را می نوشیدم که برای اولین بار بعد از دو سال و نیم احساس عجیب و آرامش بخش آشنایی داشتم. چند دقیقه ای به سکوت خانه گوش کردم تا بفهمم این حس غریب اما آشنا چیست.
پنجره های نشیمن رو به خیابان اصلی باز میشوند. شب قبل برف باریده بود و امروز برف های آب شده زیر لاستیک ماشینها صدا می کرد. آن حس آشنا از این صدا آمده بود. بعد از دو سال و نیم جایی زندگی می کردم که بیرون پنجره هایش زندگی جریان داشت. صدای آشنایی که من را به یاد تهران انداخته بود.
...

من هم خوبم.

مریم
30دی89
آمریکا
پی نوشت: ذهن ما همیشه به دنبال نکات آشناست. حقیقت این است که اگر ذهن ما این قابلیت را نداشت هیچ جا برای ما قابل تحمل نبود. حتا تازه ترین چیزهای دوست داشتنی ما هم رنگی از گذشته دارند


Monday, January 10, 2011

و اینک برف


برف رو دوست دارم. سکوت معلق توی فضا رو وقتی برف میباره خیلی دوست دارم.انگار دنیا به صلح رسیده باشه.انگار تمام عالم به تماشا نشسته باشه.برف رو دوست دارم چون وقتی میشینه روی سیاه و سفید. تمیز و کثیف. زشت و زیبا یکسان میشینه و همه چیز رو یکی می کنه. حتا قلب آدمها. برف رو دوست دارم چون تنها چیزیه که لبخند به لب پدر و مادرهای خسته. جوونهای تلخ و بچه های دلتنگ میاره.گاهی با خودم فکر می کنم کاش همه چیز دنیا رو میشد همینطوری پوشوند. اما افسوس که آفتاب بلند ظهر فردا برفها و رویاهامو با هم آب می کنه
مریم
20دی89
آمریکا

Sunday, January 2, 2011

26


دوباره کوچکم
و امشب که چهار ستون دنیا بلرزد سهم من کوچک
عروسکی پارچه ایست
عروسکی که به سادگی تمام "عروسک من" نامیده ام
دوباره کوچکم
و اتاق کوچک بالای پله مان اتاقی جادویی است
کش می آید و تمام دنیا را میان چهار دیوار ساده اش جا می دهد
دوباره کوچکم
و درخت شاهتوت باغ پدربزرگ
بزرگترین درخت دنیاست
و شاهتوتهایش به بزرگی انگشت های من است
انگشت کودکی من
دوباره کوچکم
و شیرینی های دورنگ مادر
خوشمزه ترین شیرینی دنیاست
و فر کوچک سبزمان بهترین فر دنیا
دوباره کوچکم
پدر نقاش است
تابلوهای کوچک طلایی اش
زینت زنان شهر
دوباره کوچکم
و برادر تازه ام
از بهشت برایم عروسک آورده است
و من نمی پرسم چطورممکن است؟
در ذهن کوچکم
همه چیز ممکن است
...
دوباره کوچکم
و خواب می بینم
بزرگم

مریم
12دی89
آمریکا

پی نوشت: این سه شنبه که بیاید بیش از ربع قرن است زنده ام. گاهی بزرگی این حقیقت کوچک نفسم را می گیرد