Thursday, July 16, 2009

شبهای تاریک تابستان


کنار تختم تا دیوار به اندازه یک آدم که به زور بنشیند جا هست.این جای تنگ پناهگاه من شده.حالا لابد باز با خودت فکر می کنی "که چی؟!"و ابروهایت را تا به تا می کنی.یک جورهایی راست می گویی اما خودت که می دانی من ترس از فضاهای باز دارم.چند وقتی است یاد گرفته ام خودم را گول نزنم و با ترسهایم نجنگم.یاد گرفته ام تنها آنها را بشناسم تا بتوانم با آنها کنار بیایم.وحشت از تاریکی قدیمی ترین آنهاست.ترس از فضاهای باز را به آن اضافه کن بعد می فهمی چه حالی داشتم شبهای تابستان در باغ پدر بزرگ.البته من را که می شناسی دو دهه طول کشید تا آن هم به اعتراف خودم و پافشاری بر اینکه راست می گویم به همه فهماندم که من از تاریکی می ترسم.باور نمی کردند راست بگویم بس که یک عمر آبروداری کرده بودم!!!که "آدم بزرگ که نمی ترسه" و از آن مسخره تر سوال همیشگی"مگه تو تاریکی چی هست!!؟"چقدر این سوال آزارم می دهد.با خودم فکر می کنم مگر باید در تاریکی چیزی هم باشد تا از آن ترسید!؟همینکه نمی بینی.همینکه در موضع ضعفی خودش به اندازه کافی ترسناک هست.ترس از فضاهای باز را بعدتر ها شناختم که اسم دارد.قبلتر همه می گفتند مریم گوشه گیر است.این گوشه گیری بیشتر از اینکه روحی باشد فیزیکی بوده و هست.هر اتاق بزرگی.هر پنجره بی پرده ای.هر در بازی.هرمحوطه بازی برای من یک دردسر بود.با اینکه همیشه خودم را کنترل کرده ام اما هرگز نتوانستم جلوی بالا رفتن ضربان قلبم و افتادن فشارم را بگیرم.حالا تصور کن حال من را سر جلسه کنکور در یک سالن بزرگ.باز خوشبختانه صندلی من کنار دیوار بود و من در واقع از یک طرف در حصار بودم!!خیلی زمان برد تا بفهمم این حس عجیب من یک نوع ترس است و من تنها دیوانه ای نیستم که اینطور حس می کند. آنها که مرا از نزدیک می شناسند به علاقه من به جعبه و بسته آشنا هستند.هر چیز بسته ای به من احساس آرامش می دهد.به همین دلیل است که من از خانه با در بسته به اتاق در بسته و به کنج بسته خودم پناه می برم.این مسئله در همه جا اتفاق می افتد.من معمولا در همه جا جای مخصوص دارم.جای مریم!!نمی دانم شاید آنقدر عادی رفتار کرده ام که کسی تا به حال متوجه نشده است اما حقیقت دارد.معمولا کسی هستم که همیشه در یک جای مخصوص می نشینم و به مرور زمان با هر بار نشستن احساس آرامش بیشتری می کنم...حالا چرا تمام این چرندیات را نوشتم!؟
راستش را بخواهید چند ماه دیگر ربع قرنست که در این دنیا زیسته ام و هنوز برای خیلی ها که فکر می کردند مرا مدتهاست به خوبی می شناسند ناشناس مانده ام.می خواهم سعی کنم خودم باشم.خود خودم
بی هیچ ترس و واهمه ای
برایم از ترسهایتان بگویید
و بدانید که ترس چیز خوبی است.حسی که به ما یاد آور می شود که هنوز سنگ نشده ایم
مریم
25تیر88
آمریکا