کنار تختم تا دیوار به اندازه یک آدم که به زور بنشیند جا هست.این جای تنگ پناهگاه من شده.حالا لابد باز با خودت فکر می کنی "که چی؟!"و ابروهایت را تا به تا می کنی.یک جورهایی راست می گویی اما خودت که می دانی من ترس از فضاهای باز دارم.چند وقتی است یاد گرفته ام خودم را گول نزنم و با ترسهایم نجنگم.یاد گرفته ام تنها آنها را بشناسم تا بتوانم با آنها کنار بیایم.وحشت از تاریکی قدیمی ترین آنهاست.ترس از فضاهای باز را به آن اضافه کن بعد می فهمی چه حالی داشتم شبهای تابستان در باغ پدر بزرگ.البته من را که می شناسی دو دهه طول کشید تا آن هم به اعتراف خودم و پافشاری بر اینکه راست می گویم به همه فهماندم که من از تاریکی می ترسم.باور نمی کردند راست بگویم بس که یک عمر آبروداری کرده بودم!!!که "آدم بزرگ که نمی ترسه" و از آن مسخره تر سوال همیشگی"مگه تو تاریکی چی هست!!؟"چقدر این سوال آزارم می دهد.با خودم فکر می کنم مگر باید در تاریکی چیزی هم باشد تا از آن ترسید!؟همینکه نمی بینی.همینکه در موضع ضعفی خودش به اندازه کافی ترسناک هست.ترس از فضاهای باز را بعدتر ها شناختم که اسم دارد.قبلتر همه می گفتند مریم گوشه گیر است.این گوشه گیری بیشتر از اینکه روحی باشد فیزیکی بوده و هست.هر اتاق بزرگی.هر پنجره بی پرده ای.هر در بازی.هرمحوطه بازی برای من یک دردسر بود.با اینکه همیشه خودم را کنترل کرده ام اما هرگز نتوانستم جلوی بالا رفتن ضربان قلبم و افتادن فشارم را بگیرم.حالا تصور کن حال من را سر جلسه کنکور در یک سالن بزرگ.باز خوشبختانه صندلی من کنار دیوار بود و من در واقع از یک طرف در حصار بودم!!خیلی زمان برد تا بفهمم این حس عجیب من یک نوع ترس است و من تنها دیوانه ای نیستم که اینطور حس می کند. آنها که مرا از نزدیک می شناسند به علاقه من به جعبه و بسته آشنا هستند.هر چیز بسته ای به من احساس آرامش می دهد.به همین دلیل است که من از خانه با در بسته به اتاق در بسته و به کنج بسته خودم پناه می برم.این مسئله در همه جا اتفاق می افتد.من معمولا در همه جا جای مخصوص دارم.جای مریم!!نمی دانم شاید آنقدر عادی رفتار کرده ام که کسی تا به حال متوجه نشده است اما حقیقت دارد.معمولا کسی هستم که همیشه در یک جای مخصوص می نشینم و به مرور زمان با هر بار نشستن احساس آرامش بیشتری می کنم...حالا چرا تمام این چرندیات را نوشتم!؟
راستش را بخواهید چند ماه دیگر ربع قرنست که در این دنیا زیسته ام و هنوز برای خیلی ها که فکر می کردند مرا مدتهاست به خوبی می شناسند ناشناس مانده ام.می خواهم سعی کنم خودم باشم.خود خودم
بی هیچ ترس و واهمه ای
برایم از ترسهایتان بگویید
و بدانید که ترس چیز خوبی است.حسی که به ما یاد آور می شود که هنوز سنگ نشده ایم
مریم
25تیر88
آمریکا
راستش را بخواهید چند ماه دیگر ربع قرنست که در این دنیا زیسته ام و هنوز برای خیلی ها که فکر می کردند مرا مدتهاست به خوبی می شناسند ناشناس مانده ام.می خواهم سعی کنم خودم باشم.خود خودم
بی هیچ ترس و واهمه ای
برایم از ترسهایتان بگویید
و بدانید که ترس چیز خوبی است.حسی که به ما یاد آور می شود که هنوز سنگ نشده ایم
مریم
25تیر88
آمریکا
فکر کنم حس امنیت تو محیط بسته درد مشترک ما ایرانی هاست
ReplyDeleteاز بس ما رو تو حصن و حصار گذاشتند دیگه عادت کردیم.
فکر می کنیم که جور دیگه ای نمی شه زندگی کرد.
.....
راستی اینکه یکی با خودش رودرواسی نداشته باشه خیلی خوبه
روراست بودن با خود شروع خوبی واسه روراست بودن با دیگرانه
خیلی ها خودشون رو هم انکار می کنند
شاید منم یکی از اونا باشم
.....
یه راستی دیگه واسه اینکه : پیش پیش تولدت مبارک
من از از دست دادن می ترسیدم
ReplyDeleteاز برخی نشانه ها هم همینطور
وقتی که روزی نوشتم از انها می ترسم شماتتم کردند
قهر کردند و تنهایم گذاشتند
حالا مدتهاست که دیگر بخاطر بیان حس ترسم تنها مانده ام
و مدتهاست که طعم از دست دادن زیر زبانم حس می شود
طعم تلخی است
یک طعم گس
کمی هم شور.. مثل اشک
این روزها
بیشتر از خودم می ترسم
بجای عقوبت خداوند
پس بگو چرا هر قدر من بدبخت تو مدرسه التماس می کردم بذار من بغل دیوار بشینم نمیذاشتی!! فکر کن!!!! من بچه پررو زورم به تو بچه مثبت نمی رسید!!!از تاریکی که نگو.... بزرگترین وحشت دنیاست. چون توش چیزی برای دیدن نیست! پس قوه ی تخیل عزیز خودش دست به کار میشه و چیزایی برای دیدن کشف می کنه... که البته همیشه هم خیلی بد نیستن
ReplyDeleteراست میگی گاهی باید از سد ترس ها بگذریم تا خود واقعی مون رو پیدا کنیم . واقعا داریم 25 ساله میشیم و من باورم نمیشه ...همه آدمها نقاب دارن نقابی که اونا رو بهتر از اونی که هستند نشون میده جسارت شکستن نقاب کم کم بدست میاد نمیشه یهو بخوای هر چی ساختی رو بشکنی ... کاش جسارتشو داشتم .
ReplyDeleteترس
ReplyDeleteاز ترس هایم بگم برات؟!
خب راست می گی منم شاید از فضای باز بترسم
از فضای باز که نه
در واقع یه جورایی از اجتماع و آدم ها انگار می ترسم
شاید فرار از این ترس باشه که آرزوی تا ابد تنها زیستن رو به دلم میندازه
نمی دونم شاید گوشه گیری و عزلت نشینی ، خواسته مشترک همه مریم ها باشه
;)