Monday, September 12, 2011

what did I do with my life?


میشال یکی از همکلاسی های کلاس عربی و یکی از کلاسهای روانشناسی منه. دختر 21 ساله ای که دانشجوی رشته سیاست و روابط بین الملله. امروز یکی از پستهای فیسبوکش من رو وادار به یه سفر درونی کرد. میشال از یکی از کلاسهاش نوشته بود و اینکه چطور همه همکلاسی هاش هزار و یک کار کردند و در کلی سازمان خیریه عضو هستن و به کشورهای مختلف سفر داوطلبانه کردند و اینکه تمام این ماجرا چطور اونو به وحشت انداخته. وحشت از اینکه هنوز کار مهمی تو زندگیش نکرده و نکنه اصلا دیر شده باشه و نتونه کاری تو زندگیش بکنه. بگذریم از اینکه من تو یادداشتی که بر پستش نوشتم به این نکته اشاره کردم که یادش نره اون اصلا هنوز زندگی نکرده که بخواد کار مهمی توش انجام داده باشه و یا نداده باشه. تو سن 21 سالگی هنوز خیلی زوده که اینطور وحشت کنه وحشت میشال هرچند یک وحشت بچگانه بود که از ذهن داغ جوونش بیرون میزد اما من رو به این فکر انداخت که ببینم من چکاری با زندگیم کردم. چه چیزهایی رو بدست آوردم و یا از دست دادم تو این 26 سالی که عمر کردم؟
گرچه در ابتدا جوابی برای این سوال نداشتم اما بعدتر که به ظاهر مطلب رو از یاد برده بودم جواب کم کم به سراغم اومد. من تو این سالها به غیراز تهران تو چندین شهر و کشور دیگه زندگی کردم. چهار سال از عمرم رو در آفریقا و در کشور سودان گذروندم که بی شک هنوز ارزشمندترین تجربه زندگی منه. مهاجرت کردم و به اونطرف کره زمین رفتم. مریلند ,واشنگتن,ویرجینیا,جورجیا و نیویورک رو دیدم. اولین ماشینم رو خریدم.سر اولین کارم رفتم. مالیات دادم! اجاره دادم.پول آب و برق و گاز و تلفن و تلویزیون دادم. برای اولین بار تنها زندگی کردم و از این آزادی لذت بردم و یه پله بالاتر مسئولیت خانواده ام رو به عهده گرفتم. از نه سالگی تا حالا چندین و چندبار تنها قاره ها رو پیمودم. عاشق شدم. عشقم رو از دست دادم. نوشتم. پاره کردم. دوباره نوشتم! شعر گفتم. کلی هنرهای دستی زنانه یاد گرفتم. آشپزی کردم.عاشق آشپزی شدم! نقاشی کردم. عکاسی کردم. دانشگاه رفتم. کاردانی معماری رو با معدل عالی تمام کردم. دوباره دانشگاه رفتم, اینبار در یک کشور دیگه, دوباره معماری خوندم. زدم به سیم آخر!مریض شدم. افسرده شدم.خواستم نباشم. با خودم جنگیدم. های شدن با ویتامین ب رو تجربه کردم(این خلاف بزرگمه,آخر بچه مثبت)!! خودم رو نجات دادم... و خواستم بقیه رو هم نجات بدم. رشته عوض کردم و بلاخره دانشجوی روانشناسی شدم

نمی دونم نظر شما معدود آدمهایی که به اینجا سر میزنید چیه, اما فکر می کنم برای 26 سال آمار خیلی بدی نباشه

زندگی سختترین شغل تمام وقت عالمه که 24ساعته وقتت رو میگیره, پس حالا که سر کاریم چه بهتر که نه خودمون رو و نه کارمون رو دست کم نگیریم(آخر سخن حکیمانه بود!!) اگه از اینکار اخراجمون کنن دیگه هیچکاری دستمون رو بند نمیکنه

مریم
22شهریور90
آمریکا


4 comments:

  1. عجب پستی ! اگه واقعا به قول تو زندگی یه شغل 24 ساعته اس ... اممم شایدم کاری کرده باشم :D
    پ.ن : جدا داری روانشناسی می خونی ؟

    ReplyDelete
  2. بسیار از نوع نگاه و نوشته هات لذت می برم و بابتش ممنونم
    خب کم هم نبوده در این سن و سال تجربه و رشدی که داشتی ,گرانقدره
    سخن حکیمانت هم که حرف نداره
    همینطور پرانرژی و درخشان بمان

    ReplyDelete
  3. گاهی آدما همین یه شغل رو هم ندارن...
    خوشبحال اونایی که دارن زندگی میکنن،
    خوشبحال شمایی که داری زندگی میکنی...
    ما که فقط زنده ایم...
    نمیدونم چرا نمیتونم زندگی کنم؛ بلد نیستم یا نمیذارن؟

    ReplyDelete
  4. @ عطيه
    واقعا دارم روانشناسي مي خونم
    @كلنار
    ممنون و خوشحالم به من سر ميزني
    @ كاظمي فر
    تلاش كن، باور كن مي دونم سخته. همين يه صفحه زندكي كه تجربه منه هم به همين راحتي بدست نيومده. نكته اينه كه قانع نباش به اوني كه هستي

    ReplyDelete