Monday, April 13, 2009


دلتنگم
و کم کم جامه های کاغذی ام را
در چمدان کوچکم جا می دهم
بارم را بسته ام
خسته ام از این کشمکش طولانی
از این همه تلاش تا صدای دلم ثبت شود
از این تبی که به هذیان رسیده
و درمانی نیست
خسته ام
دلم خنکی صبح می خواهد
دلم آرامش می خواهد
و خنکی پوست تازه شسته تو را
وقتی چمدانهای مرا به دست گرفته ای
ورگهای متورمت
برجسته تر از همیشه
انتظار انگشتهای کنجکاو مرا می کشند
دلم تو را می خواهد
و یک خانه کاغذی
به سادگی خطهای نا هماهنگ یک دفتر کاهی کهنه
مرا بس است
مریم
24فروردین88
دانشگاه مریلند
کالج پارک
مریلند-آمریکا
پی نوشت:از خانه سیصد وشصتم خسته ام و تازگی ها سفر دردناکیست هر پست من

3 comments:

  1. بسم الله

    اینجا راحتی

    همه رقمه

    قول می‌دم

    ReplyDelete
  2. ما کتاب را که ورق می زدیم

    تنها

    گاهی به هم نگاهی ....

    ناگاه

    انگشتهای « هیــس ! »

    ما را

    از هر طرف نشانه گرفتند

    انگار

    غوغای چشمهای من و تو

    سکوت را

    در آن کتابخانه رعایت نکرده بود

    ReplyDelete
  3. به به مبارک انشاالله ..نوشتت هم مثل همیشه محشره

    ReplyDelete