Wednesday, November 11, 2009

سالاد


نگاهش را از برگهای تازه کاهو برداشت:
_خوب بعد!؟
با انگشتانم بازی می کردم.گوشه ناخونها را قبلا جویده بودم و چیزی برای الان نمانده بود.کاهو بدست هنوز به من خیره مانده بود
_خوب بگو!..بعد!؟
بعدی در کار نبود.خالی بودم مثل یک برگه سفید کاغذ.کلمات از ذهنم گریخته بودند و ذهنم را خالی باقی گذاشته بودند.دلم را به دریا زدم
_خوب همین...بقیه نداره
چشمهایش انگار میان چهره ام دنبال توضیح بیشتر می گشت. به ذهنم رسید بیشتر به دنبال نشانی از یک شوخی بی نمک باشد
_صد صفحه داستان و آخرش هیچی!؟...بقیه نداره!؟...مگه میشه!؟
دستهایش به دقت کاهوها را خرد کرد.با خودم کلنجار می رفتم که بگویم.بگویم که مدتهاست خالی ام.مدتهاست دیگر چیزی ننوشته ام و خودم را پشت بهانه های رنگارنگ مخفی کرده ام.بگویم اعتراف می کنم که "او" محرک تمام نوشتنم بود و حالا که نیست نتوانسته ام هیچ جایگزینی برایش بیابم و حالا حاصل تلاش چندین ماهه ام تنها همین صدصفحه است.صد صفحه بی ته...بی ته...بی سر و ته!ااه...حالا دستهایش سر و ته خیاری را می برید
_بی سر وته!!
خیارها را پوست می گرفت
_بی سر و ته!؟من فکر می کردم که نوشتن یه جور نفس کشیدنه برات...نکنه تموم آرزوی نویسندگی فقط یه جور خواب و خیال بوده و بس؟
خواب!؟...نه!من خواب ندیده بودم نویسنده شوم.اما خیال!؟...خوب !خیال کرده بودم نویسنده می شوم.خیال هم که فقط خیال است و واقعیت نیست.چه شد!؟...دستهایش بیکار ماند .ته نگاهش یک شعله آشنا روشن شده بود.جایی این نگاه را دیده بودم.کجا؟...اوه نه!...این نگاه را وقتی دیدم که برای اولین بار تمام قصه "او" را برایش گفتم.گوشه لبم را به دندان گزیدم.گوشه ناخونها دیگر جوابگو نبود!!نه!...نه!..نه!...نگو
_نکنه بخاطر...اون
و روی او ایستاد...به خودم آمدم که سرم را به علامت نفی تکان می دهم.برای من اسم "او"اسم ممنوعه بود.کسی حق نداشت اسمش را به زبان بیاورد.باقی سوال را بلعید و ظرف سالاد را برداشت
_میدونی چیه!؟...گور باباش!!بیا سالادمون رو بخوریم و فیلممون رو تماشا کنیم
نفس راحتی کشیدم.چقدر دوست داشتم وقتی از من من می گذشت و به من رویی اکتفا می کرد.شیشه آبلیمو بدست دنبالش راه افتادم.امشب توی تخت خودم قبل از خواب به این خالی بزرگ فکر می کنم.حالا من رویی دلش می خواهد فیلم ببیند و ... راستش دلش می خواهد با فیلمش پاپکورن بخورد!
_تا اونجایی که من می دونم.مردم پاپکورن می خورن و فیلم می بینن نه سالاد!
...
...

مریم
بیستم آبان هشتاد و هشت آمریکا

پی نوشت:زیاد دنبال سر و ته داستان نباش.این روزها هیچ چیز زندگی من سر و ته ندارد

5 comments:

  1. مگه همه چی باید سر وته داشته باشه بانو؟
    بی خیال

    ReplyDelete
  2. همين جوري بدون سر و ته قبولش كرديم . خوب از جزييات استفاده كردي .ه

    ReplyDelete
  3. الان قصد داشتم چیزی بنویسم در مورد سالاد! البته سالاد تو کاهویی بود من می خواستم با بروکلی بنویسم! خندم گرفت از دیدن پستت. خوندمت و باز خنده و گریه ام قاطی شد با هم. انگار باید همین امروز ازش می نوشتی تا یادم بیاد که چند وقته بد جوری تو این باتلاق فرورفتم. نمی خوام دیگه بیشتر از این حرفی بزنم. همون حرفاییه که همیشه گفتم

    ReplyDelete
  4. هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
    .
    .
    .
    گمانم خالی این روزها گریبان همه را گرفته است و ناخن ها و لب ها گزیده است

    ReplyDelete
  5. داستانت عین داستان داستانت ته نداشت
    اما
    قشنگ بود
    مثل همیشه
    دوست دور از وطن و نویسنده من

    ReplyDelete