خودم رو گول می زنم.به خودم میگم اگر خیلی بهار بهار کنم این ورد به هستی بدل میشه و بلاخره بهارو حس می کنم.چه فایده!؟
خسته ام و سنگین.عادت ندارم از دلتنگی هام بگم.نه دلتنگی های شاعرانه و نه دلتنگی های سیاسی.از دلتنگی های خودم.دلتنگی های دختر بیست و پنج ساله ای که سی و پنج ساله حس می کنه.شاید هم بیشتر.از دلتنگی های یه غربت نشین که دلش حتا برای جوب های لجن بسته شهرش هم تنگ شده.از دلتنگی های کسی که روزها و روزها رو تنها می گذرونه.تنها میشینه.تنها پا میشه.تنها تو غذاخوری دانشگاه میشینه و این تنهایی براش تکرار میشه.از دلتنگی های کسی که حتا وقت نداره دوست پیدا کنه.دلتنگی های نویسنده ای که از بس آدمیزاد دیده و آدم ندیده قلمش خشک شده و یه بغض تلخ و سوزان تو گلوش نشسته. از دلتنگی های آدمی که حق نداره ببره چون راهی که اومده یه طرفه است و راه برگشتی نیست.از دلتنگی های کسی که از ترس شکستن اونقدر خودش رو گرفته که دیگه حالا نمیتونه خشن نباشه.کسی که از بس دستهاش از گرمی دست دیگری خالی مونده حالا به هر لمسی از جا می پره و وحشت می کنه.دلتنگی های کسی که بس که گریه اش رو خورده حالا که گریه می کنه سیل میاد.از دلتنگی های کسی که بسکه غمگین بوده کم کم یادش رفته اصلا این حس چیه!...و حالا هرکس ازش می پرسه چرا غمگینی؟ با تعجب می پرسه:من!؟غمگین!؟و یادش میره که چشمهاش دروغ نمی گن.
نه! من عادت ندارم از دلتنگی هام بگم...حالا هم این بساطو جمع می کنم ...اصلا ولش کن.نوروزت مبارک باشه عزیز!ه
مریم
بیست و ششم اسفند هشتاد و هشت
آمریکا
پی نوشت:ندارد!ه
خسته ام و سنگین.عادت ندارم از دلتنگی هام بگم.نه دلتنگی های شاعرانه و نه دلتنگی های سیاسی.از دلتنگی های خودم.دلتنگی های دختر بیست و پنج ساله ای که سی و پنج ساله حس می کنه.شاید هم بیشتر.از دلتنگی های یه غربت نشین که دلش حتا برای جوب های لجن بسته شهرش هم تنگ شده.از دلتنگی های کسی که روزها و روزها رو تنها می گذرونه.تنها میشینه.تنها پا میشه.تنها تو غذاخوری دانشگاه میشینه و این تنهایی براش تکرار میشه.از دلتنگی های کسی که حتا وقت نداره دوست پیدا کنه.دلتنگی های نویسنده ای که از بس آدمیزاد دیده و آدم ندیده قلمش خشک شده و یه بغض تلخ و سوزان تو گلوش نشسته. از دلتنگی های آدمی که حق نداره ببره چون راهی که اومده یه طرفه است و راه برگشتی نیست.از دلتنگی های کسی که از ترس شکستن اونقدر خودش رو گرفته که دیگه حالا نمیتونه خشن نباشه.کسی که از بس دستهاش از گرمی دست دیگری خالی مونده حالا به هر لمسی از جا می پره و وحشت می کنه.دلتنگی های کسی که بس که گریه اش رو خورده حالا که گریه می کنه سیل میاد.از دلتنگی های کسی که بسکه غمگین بوده کم کم یادش رفته اصلا این حس چیه!...و حالا هرکس ازش می پرسه چرا غمگینی؟ با تعجب می پرسه:من!؟غمگین!؟و یادش میره که چشمهاش دروغ نمی گن.
نه! من عادت ندارم از دلتنگی هام بگم...حالا هم این بساطو جمع می کنم ...اصلا ولش کن.نوروزت مبارک باشه عزیز!ه
مریم
بیست و ششم اسفند هشتاد و هشت
آمریکا
پی نوشت:ندارد!ه
نوروز بر تو و بر همه ی جنوبی های سرزمینم و جهان مبارک باد . نوروز بر تو خجسته و همایون باد .علی رغم همه ی نحسی ها و کدورت هایی که اهالی تاریکی و سیاهی بر ما روا می دارند . با بودن مان با نوروزمان و با آیین پاک نهادمان خاری در چشم واستخوانی در گلویشان خواهیم بود .ه
ReplyDeleteادم نمی دونه بگه سالی که گذشت جقدر بی خود یا با خود بود
ReplyDeleteمن فقط یک چیزش هی توی ذهنم می چرخه: بیش از یک سال میشه که بابا و مامانم رو ندیدم.. حتی با اسکایپ ..حتی یک عکس...
سلام مریم جان
ReplyDeleteحتما این اخیرا خوندی که من حتی برای چند روز هم نمی تونم از شهر خودم دور باشم ... چه برسه به وطن ... البته صد در صد نمی توانم بویم درکت می کنم ... جون به هر حال این جا می توانم جهره مردمم را ببینم ... اما باز هم سخته ... واقعا غربت درده ... هیچ غمی بشر رو به اندازه غربت سست و ناتوان و زار نکرده ... هر چند باید بگم خوش به حالت که تنهایی ... اما برای درد و غم غربتی که داری غیر همدردی و فهمیدنت چه کار می شود کرد... به قول تو حتی آدم دل تنگه جوب های لجن گرفته شهرش می شه ...قوی باش ... به قول دوستی بزرگ : " کوه ها بلرزند و تو نلرز " 1
به امید خدا
خوش باشی
نوروز هم مبارک ... زنده نگهش دار
دلم می خواد یه چیزی بگم ولی همه ی کلمه ها به نظرم احمقانه میان، بگم می فهمم؟ بگم حس می کنم؟ بگم بالاخره یه روزی همه ی این غصه خوردنا تموم میشه؟ هر چی بخوام بگم بی مفهومه و تو خالی
ReplyDeleteدلتنگ نباش...این روزها دلتنگی جزیی از وجود ما شده ...فکر کن به روزی که چایاهات خاک خانه را بوسه خواهد زد...دستهای خالی تو را دستهای خالی من میبوسد..روز شماری کن مثل من...برای روز آمدنت بی هیچ دغدغه یادت بیایید پارک روبروی کتاب شهر ...بستنی... من و تو...چند جلد کتاب ...این همه شادیمان بود برگرد...آغوش من و خانه برای آغوش گرمت بی قرار است....امیدوار باش که آموخته ام امید دیدنت شاد ترین قصه زندگی ام شده....بخند بانو سال نو مبارک
ReplyDeleteچه دل پری بابا
ReplyDeleteای لحظه وایسا
تو فکر می کنی ادمهای وطنت کم دلتنگن که تویی که اینجا نیستی این همه دلتنگ
صبور باش مریم صبور
همیشه برای من نشان صبوری بودی
تنهایی همیشگی نیست
باور کن نیست
تجربه شو دارم
در ضمن تو تنها نیستی
راستی بانو عیدت مبارک