Tuesday, September 28, 2010

بر باد


ایران که بودم یه داستان نوشتم. دو شب قبل از عروسی فاطی بود و ما تو خونه خاله ام یه تقریبا "بچلرت پارتی" گرفته بودیم. فقط خودمون دخترا دور هم بودیم و آخرین شبهای مجردی فاطی رو جشن گرفتیم. دم دمای صبح بلاخره همه خوابشون برد. من اما خواب عجیبی دیدم و از خواب پریدم. من خواب کم می بینم اما اگر خواب ببینم از این خوابای عجیبه. این خواب فقط یه جرغه از یه خاطره دور بود.خاطره ای که می خواستم از یاد ببرم. نشستم تو رختخواب. خواب از سرم پریده بود و قلبم تند میزد.بلند شدم و مستقیم رفتم سر لپتاپم و یه داستان نوشتم. داستانی که به خودم قول دادم تا اون آدمی که تو داستانه زنده است نذارم کسی ببیندش. حالا چرا این مطلب رو نوشتم؟ خواستم بگم دوای خیلی از دردها و خاطره های تلخمون اینه که اونا رو یه جا ثبت کنیم. حتا اگر این تجربه های مکتوب هیچوقت خواننده ای پیدا نکنن. گاهی همین نوشتن آدم رو آروم می کنه. اینکه این احتمال وجود داره که بلاخره یکی این تجربه رو بخونه و حال تو رو بفهمه خودش یه جور آرامش و اطمینانه.اطمینان از اینکه تنها نیستی. اطمینان از اینکه غیر از خودت کس دیگه ای هم می تونه تو رو بفهمه.
بلاگ هم گاهی همین حال رو پیدا می کنه. مخصوصا اگر زیاد خواننده نداشته باشی.
ما بلاگ نویسا خودمون رو می نویسیم. تجربه ها و احساساتی رو که اینجا بیان می کنیم شاید خیلی سخت بشه تو زندگی حقیقی بیان کرد. شاید برای همین هم من یه قانون دارم برای اونایی که بلاگ من رو می خونن و من رو شخصا می شناسن. حرف بلاگ رو تو کامنت بزنین. کسی حق نداره درباره مطالب بلاگم شخصا با من حرف بزنه. در نهایت می خوام به اونایی که بلاگ دارن ولی نمی نویسن بگم. بنویسین. حتا اگر کسی نخونتشون چیزی رو از دست نمی دین. نوشته های شما تو این فضای مجازی می مونه و بلاخره یه روز مخاطبش رو پیدا می کنه

مریم
6مهر89
آمریکا

پی نوشت: بیشتر از همه این نوشته رو برای یک خواهر کوچولو نوشتم که یه جورایی از من و خودش و همه دلگیره و با اینکه زیاد نیست که بلاگ داره خیلی زود دست از نوشتن کشیده. آره! با خود تو ام. خود تو

8 comments:

  1. در مورد پارگراف اول اين پست بگم كه
    منم خيلي قبول دارم كه بهتره گاهي مواقع براي آروم شدن نوشت و اونو از ذهن فرستاد يه جاي ديگه
    ولي گاهي وقت ها ميترسم از اين كار
    از اينكه خاطره يا حس بدي رو ثبتش كنم
    ذهن آدم فراموش كاره
    بعضي چيزا بعد يه مدت از ذهن آدم پاك ميشه ، كمرنگ ميشه
    ولي صفحه كاغذ يا ورد اينطور نيست
    ثبت ميشه
    براي هميشه

    ReplyDelete
  2. خیلی آدماهستن که میدونن ناراحتم اما جز تعداد انگشت شماری کسی حتی به روی خودشم نیورد و نمیاره پس حرفشو پیش نکشیم.اما تو که می دونی چرا حرفی نمی زنی؟از تو حداقل این انتظارو داشتم البته داشتم!داشتم شک می کردم که اصلا بدونی.
    شاید تو هم هیچ دلیلی یا کم کم دلیل قانع کننده ای برای من نداری
    به حر حال من خواننده ی پای ثابتت هستم اما تو خیلی وقته به نوشته هام اهمیت نمیدی و نمی خوانی و نظری نمیدی.

    ReplyDelete
  3. @....ا
    خوشحالم حداقل اینجا میای. من از این می ترسیدم که اینجا هم نیای. کلی پیقام و پسقام فرستادم که بهش بگین اگر می خواد حرف بزنه بهم میل بزنه. من خیلی سرم خلوت نیست که تند و تند جواب بدم اما مطمئن باش می خونم و می فهمم. بیشتر از اونکه حتا فکر کنی من می فهمم و می دونم.باور کنی یا نه روحم خیلی پیرتر از این حرفهاست. بنویس. و درباره بلاگت... می دونی چندوقت بود هیچی ننوشته بودی!؟ من دیگه کلا ناامید شده بودم. رو پست آخرت پیام گذاشتم. نمی دونم دیدی یا نه؟

    ReplyDelete
  4. در مورد نوشتن باهات موافقم
    من گاهی حتی وقتی می خوام تلفنی هم باکسی حرف بزنم می نویسمش که یادم نره چی می خوام بگم :D
    من خیلی وقتا تو بلاگ نوشتم اما کسی برام نظر نذاشته . این برام زیاد بی اهمیت نبود اما اونقدرا هم مهم نبود که مطلب رو ننویسم . چون بقول تو آدم رو آروم می کنه که حرفشو زده . حاکم مطلق بلاگمون خودمون هستیم و این به من اعتماد بنفس میده و خیلی هم برام مهمه .

    ReplyDelete
  5. و من همه جا دنبالت میگردم..توی نوشته هات ..توی خیابون...توی عکس ها ،توی آخرین فیلم های مشترکمون
    دنبال یه ردپا...و هنوز منتظر دو خط جواب....کجایی خواهری همیشه همدل من؟

    ReplyDelete
  6. شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او می رسم می توانم راحت با او درددل کنم؛یک جفتی است که کاملم می کند؛بی آنکه آزارم بدهد.شعر برای من مثل پنجره ای است که هر وقت به طرفش می روم خود به خود باز می شود.من آنجا می نشینم،نگاه می کنم،آواز می خوانم،داد می زنم،گریه می کنم،با عکس درختها قاطی می شوم و می دانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر می شنود؛یک نفر که ممکن است 200 سال بعد باشد یا 300 سال قبل وجود داشته-فرقی نمی کند-وسیله ای است برای ارتباط با هستی،با وجود معنی وسیعش.من در شعر خودم چیزی را جستجو نمی کنم بلکه در شعر خودم تازه خودم را پیدا می کنم.آدم می تواند سالها در شعر توقف کند و باز هم چیزهای تازه ببیند.در آنها افق هست،فضا هست،زیبایی هست،طبیعت هست،انسان هست و یک جور آمیختگی صادقانه با تمام این چیزها هست.می خواهم شعر دست مرا بگیرد و با خودش ببرد.به من فکر کردن،دیدن و حس کردن را یاد بدهد از گفته های زنده یاد فروغ فرخزاد.

    ReplyDelete
  7. خداحافظ همين حالا، همين حالا که من تنهام خداحافظ به شرطي که بفهمي تر شده چشمام خداحافظ کمي غمگين به ياد اون همه ترديد به ياد آسموني که منو از چشم تومي ديد اگه گفتم خداحافظ نه اين که رفتنت سادست نه اين که مي شه باور کرد دوباره آخر جادست خداحافظ واسه اينکه نبنديم دل به رويا ها بدونيم بي تو با تو همين جسم اين دنيا ،خداحافظ خداحافظ همين حالا خدا حافظ

    ReplyDelete
  8. خوب میدونم خیلی بیزی میزنی ها.... ولی اندکی به اینجا هم توجه کن بابام جان

    ReplyDelete