Monday, May 4, 2009

و آن معجزه...


هرچه می خواهم خودم را آرام کنم نمیشود
هی نگاه می کنم به صفحه های تقویم کوچک رو میزی ام
با صفحه ها بازی می کنم
تا شاید بشود تاریخ را برد عقب
یا حتی جلو.مثلا 6 ماه بعد
گاهی اگر زودتر تمام شود درد کمتری خواهد داشت
زودتر به ته نشینی درد برسیم شاید بهتر باشد
هیچوقت اینقدر در التهاب روز حسرت نبوده ام
روز ایکاش...روز آههای بلند و تلخ
هرچه می خواهم خودم را آرام کنم نمی شود
با خودم برای هزارمین بار می گویم: کمی امید
سر خودم داد می کشم: دختر امیدت کجا رفته!!!؟
اما انگار هیچوقت امیدی نبوده است.
کشوی امید ذهنم مدتهاست خالیست

خالی و گرد گرفته
لای درز چوبهای پوسیده اش رد یک نام مانده
یک نام کمرنگ و پر هیب
مثل اسم اعظم
شاید
یک اسم مگو که تنها باید در نا امیدی به او ایمان آورد
هرچه می خواهم خودم را آرام کنم نمی توانم
روزهای تلخ سردرگمی و دلهره
روزهایی که دلم انگار سر جایش نمی زند
جای دیگری رفته
گاهی روی شقیقه هایم گاهی معده ام و گاهی حتی کف پاهای یخ بسته ام
کاش تمام میشد
هر کار می کنم نمی توانم آرام بمانم
کاش تمام می شد

مریم
چهاردهم اردیبهشت هشتاد و هشت
کالج پارک.مریلند.آمریکا

پی نوشت:روزهای پیش از انتخابات روزهای بدیست.انگار منتظر حادثه ای.منتظر خبر.اما در دلت می دانی که معجزه ای نیست...می دانی دوره معجزه تمام شده است.درست از روزی که همه به معجزه ایمان آوردند روزگار معجزه تمام شد.به همین سادگی...به همین بدمزگی

1 comment:

  1. سلام
    آری به همین سادگی امان آن سوی خیال به همان دوری....یا حق

    ReplyDelete