من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است
...
هرچه سبز است از کمدم بیرون می کشم و روی تخت قرمزم پهن می کنم.نگاهی می اندازم:
چند روسری و بلوز سبز
با خودم فکر می کنم مگر چقدر سبزی که می خواهی فریادش کنی!؟خودم را پیش از جواب ساکت می کنم:بسه!!لازم نکرده جواب بدی!...دلخورم.از خودم دلخورم.
بلند می شوم وضو می گیرم و سجاده قرمزم را پهن می کنم و همینطور می نشینم.آنقدر دلخورم که حتی دعا خواندنم هم نمی آید.بلند می شوم تا جانماز را جمع کنممیان آسمان و زمین از دستم رها می شود و پخش زمین می شود. خودم را لعنت می کنم: مگه چلاقی!؟...تا بخواهم جمعش کنم دوباره از دستم رها می شود.اینبار می نشینم روی زانوها دست می برم.دانه دانه وسایل را با دقت و احترام جمع می کنم. میان آن همه سرخی یک رد سبز از بین دو تکه جانماز پیدا می شود:سبز...سریع دو لای پارچه را باز می کنم.یک تکه پارچه سبز است.مرتب تا شده.یادم می افتد تبرکی مکه و بقیع است.زری برایم آورده بود.دست می کشم روی پارچه.در دلم هزار پروانه پر می کشند.چشمهایم را می بندم:سبز...لبه پارچه را لمس می کنم.با نوک قیچی چند جا را علامت گذاشته اند.کار زریست.حتما می خواسته ببیند از کجا ببرد.با خودم فکر می کنم: دستمال آرزو و می خندم.با خودم فکر می کنم زری وقت تقسیم پارچه به اندازه آرزوهایمان لابد پارچه بریده.دستمال را باز می کنم.یادم می آید قبلا چهار برابر بود.یادم می آید که خودم آن را چهار قسمت کردم و به برادر و پدر و مادرم دادم تا در جانمازهایشان بگذارند.باز رد قیچی را لمس می کنم و اینبار ناگهان از دو سو می کشم.پارچه زیر انگشتانم پاره می شود.نوار را به مچ دستم می بندم:سبز...یک چیز سبز...به یاد شعر سهراب می افتم:من چه سبزم امروز
بیست و چهارم اردیبهشت هشتاد و هشت
دانشگاه مریلند
آمریکا
و چه اندازه تنم هشیار است
...
هرچه سبز است از کمدم بیرون می کشم و روی تخت قرمزم پهن می کنم.نگاهی می اندازم:
چند روسری و بلوز سبز
با خودم فکر می کنم مگر چقدر سبزی که می خواهی فریادش کنی!؟خودم را پیش از جواب ساکت می کنم:بسه!!لازم نکرده جواب بدی!...دلخورم.از خودم دلخورم.
بلند می شوم وضو می گیرم و سجاده قرمزم را پهن می کنم و همینطور می نشینم.آنقدر دلخورم که حتی دعا خواندنم هم نمی آید.بلند می شوم تا جانماز را جمع کنممیان آسمان و زمین از دستم رها می شود و پخش زمین می شود. خودم را لعنت می کنم: مگه چلاقی!؟...تا بخواهم جمعش کنم دوباره از دستم رها می شود.اینبار می نشینم روی زانوها دست می برم.دانه دانه وسایل را با دقت و احترام جمع می کنم. میان آن همه سرخی یک رد سبز از بین دو تکه جانماز پیدا می شود:سبز...سریع دو لای پارچه را باز می کنم.یک تکه پارچه سبز است.مرتب تا شده.یادم می افتد تبرکی مکه و بقیع است.زری برایم آورده بود.دست می کشم روی پارچه.در دلم هزار پروانه پر می کشند.چشمهایم را می بندم:سبز...لبه پارچه را لمس می کنم.با نوک قیچی چند جا را علامت گذاشته اند.کار زریست.حتما می خواسته ببیند از کجا ببرد.با خودم فکر می کنم: دستمال آرزو و می خندم.با خودم فکر می کنم زری وقت تقسیم پارچه به اندازه آرزوهایمان لابد پارچه بریده.دستمال را باز می کنم.یادم می آید قبلا چهار برابر بود.یادم می آید که خودم آن را چهار قسمت کردم و به برادر و پدر و مادرم دادم تا در جانمازهایشان بگذارند.باز رد قیچی را لمس می کنم و اینبار ناگهان از دو سو می کشم.پارچه زیر انگشتانم پاره می شود.نوار را به مچ دستم می بندم:سبز...یک چیز سبز...به یاد شعر سهراب می افتم:من چه سبزم امروز
بیست و چهارم اردیبهشت هشتاد و هشت
دانشگاه مریلند
آمریکا
متن جالبی بود
ReplyDeleteاز لحاظ ویرایشی یکم مشکل داره، زبان ادبی رو با گفتاری قاطی کردی (البته من در سطحی نیستم نظر بدم)
:) Good luck
ممنون از نظرتون
ReplyDeleteاگر توجه کرده باشید قسمتهای محاوره ای در واقع دیالگ هستند.دیالگ با زبان نوشتاری تفاوت دارد و من می خواهم این خط کشی مشخص باشد