بچه که بودم پدرم در نگاهم قهرمان کوچکی بود که شاخ غول را می شکست. اتاق کوچک ما روی خرپشته در نگاه کوچک من دنیای بزرگی بود و تمام خواسته من از دنیا با پاکت کوچک شیرینی های تخم کفتری که پدر با خود به خانه می آورد برآورده می شد.کودک بودم و دنیا در نگاهم بزرگ بود.قد که کشیدم فهمیدم پدر قهرمان قصه ها نیست.پدر کارمند ساده ای شد در نگاه من. .پدر یک آینه بود که مرا تکرار می کرد.با همان کمی ها و کاستی ها .با همان تیرگی ها و روشنی ها.طول کشید تا فهمیدم همه ما ادامه پدرانمان هستیم و وقتی فهمیدم انگار یک قاب بزرگ در دلم ترک خورد.من در کودکی شاهنامه ندیده بودم.پدرم شبهای سرد زمستان را با خواندن شاهنامه و داستان گلستان و منطق الطیر و کلیله و دمنه بر من کوتاه نکرده بود.خانه کوچک ما هیچ کتابخانه بزرگی نداشت که من در آن سرک بکشم و خودم را در میان کتابهایش گم کنم.کودکی ام با کتابهای ساده کودکانه پر شده بود.باداستانهای قصه های خوب برای بچه های خوب که مادر برای من و برادرم می خواند.با انیمیشن های دیسنی بیشتر احساس نزدیکی می کردم تا با شاهزاده های شاهنامه.با این همه ذهن من پر بود از داستان.از خیال از تصویر و رنگ و صدا.خیلی زود فهمیم چاره این همه تصویر قلم است.از اولین انشایی که نوشتم. در کلاس سوم دبستان.اولین دفتر انشایم را هنوز ته یک جعبه قدیمی حفظ کرده ام. می دانستم برای نوشتن باید خوب خواند . این را از پدر شنیده بودم و از زندگی نویسنده هایی که در کتابهای درسی از آنها یاد شده بود.تصمیم به خواندن هنوز برای من ساده نبود. من از آرزوی نویسنده شدنم با کسی چیزی نگفته بودم. گرچه کتابخانه بزرگی نداشتیم اما ادبیات همیشه لایه زیرین خانه ما بود و کتاب فروشی تفریح و گردشگاه محبوب خانواده.سیزده ساله بودم که یک روز عصر به هر بهانه ای که الان در خاطرم نیست میان قفسه های کتاب پرسه می زدیم و کتابهای نو را ورق می زدیم.جایی میان کتابفروشی در پایین ترین قفسه کتاب چشم من به یک نام افتاد"جلال آل احمد"روز پیش در کلاس درس داستانی از او خوانده بودیم و من با خود فکر کرده بودم که می خواهم روزی مثل جلال بنویسم. حالا نامش چشم مرا گرفته بود.ایستاده بودم و به کتابها نگاه می کردم. نمی دانستم از کجا باید شروع کرد.پدر انگار مرا و نگاه مرا می پایید جلو آمد و از میان کتابهای جلال یک کتاب جلد صورتی را بیرون کشید"زن زیادی" و با یک نگاه جدی به من گفت اگر می خواهم جدی بخوانم خوب است از جلال شروع کنم و از میان کتابهای جلال از زن زیادی و کتاب را به دستم داد.زن زیادی شد اولین کتاب جدی کتابخانه من .من دیگر عضو کتاب خانه ای نشدم و هر کتابی را که خواندم خریدم و نگاه داشتم.شاید پدر کتابخانه ای برایم نساخت اما خوب خواندن را به من آموخت.از آن روز است که می خوانم . بی وقفه. روزی که چمدانم را از زندگی نکرده پر کردم و با خود به این سر دنیا آوردم کتابخانه ام ماند. کتابهایم که به جانم بسته بود ماند. اما من نتوانستم دل ببرم. کتابها را به خواهرم سپردم که ماند.و او سخاوتمندانه عهد کرد آنها را برایم حفظ کند تا روزی که برگردم.من می نویسم این روزها .با یاد پدر و خواهر.با یاد همان کتاب جلد صورتی و می دانم روزی برای کودکی شاهنامه خواهم خواند.من این را خوب می دانم.
مریم
22دیماه88
پی نوشت:دودمان نام داستان بلندی است که نیمه رهایش کرده بودم و این روزها به از سر گیری اش فکر می کنم
این عقده ی نوشتن در ما همچنان زنده است و می ماند و هر روز با ما بزرگ و بزرگتر می شود . بدون این که از خودش به مازایی در عالم واقعیت به جای بگذارد . می ترسم روزی خونمان گردنش بیفتد .
ReplyDeleteشاید سخت ترین جدایی
ReplyDeleteجدایی با کتابهایی باشد که یکی یکی توی کتابخانه ی آدم جا خوش کرده اند و همراه با ما سنشان زیاد می شود طوری که انگار جان دارند و میبینند و حرف میزنند
دلم لک زده برای کتاب خوندن به زبون مادری.. برای کتاب خریدن.. اصلا برای پرسه زدن بین قفسههای یک کتاب فروشی
ReplyDeleteآخ غزاله دست رو دلم نذار که خونه.دلم لک زده واسه کتابفروشی نزدیک خونه مون که پاتوقم بود و محل قرار هام.دلم لک زده واسه کتابفروشی های انقلاب
ReplyDeleteمنم دلم تنگ شده واسه قرارامون تو شهر کتاب !!ا
ReplyDeleteاما بنویس و امید داشته باش
من خواننده خوبی نیستم
ReplyDeleteبه خاطر همین هم نویسنده خوبی نیستم
من هم کتاب خوانی را با جلال شروع کردم
ReplyDeleteو دانشور
و بزرگ علوی
و خوب یادم هست اسم کتاب هایشان را از آن پاراگراف تاریخ ادبیات بالای هر درس که داستانی از کتاب هایشان بود را حفظ می کردم و می خریدم
من خوب یادم هست آن داستان لاک صورتی را و سه تار را و بچه ی مردم را که چقدر گریه کردم برای هر سه شان
....
عکس ها به دستت رسید مریم بانو؟
نه عزیزم عکسی به دستم نرسید
ReplyDeleteمیل زدی برام؟
اگر به ایمیل یاهو فرستادی باید بگم یه چندوقته قاطیه به جی میلم بفرست بانو
من با یه گربه ی من نازنازیه شروع کردم کتاب خونی را
ReplyDeleteبعد کدو تنبل
و دزد و مرغ فلفلی
تازگیا بزرگ شدم نیمه غایب و خوندم