Friday, January 22, 2010

یک غریبه پشت میز


نشسته ام پشت یک میز غریبه و به میز آشنای خودمان فکر می کنم. با خودم فکر می کنم چقدر عجیب می شود با کلمه از یک هیچ خالی همه چیز ساخت و از همه چیز هیچ

راستی کدام پیچش موی اول بار شاعری را به یاد کمند انداخت؟نمی دانم

پشت این میز کوچک غریبه با آدم های غریبتری که دوره ام کرده اند من خوب می دانم

می دانم که نمی دانم

می دانم که زیاد گفته ام از تو و برای تو و بهتر می دانم که هنوز هیچ نگفته ام از تو

نه اینکه وجود تو بی لک باشد!...نه اینکه ندیده باشم کمی های تو را!دیده ام

دیدم که زیر چشمهایت یک هاله کمرنگ بود که خبر از شبهای طولانی بی خوابی می داد

دیدم پکهای عمیقی را که به سیگارت می زدی درست پیش از اینکه به من برسی.می دانستی دوست ندارم ببینمش میان انگشتان تو

دیدم انگشت کوچک دست چپت کمی بی حس بود و بعدتر ها دیدم که دلیل این بی حسی در خط برجسته و پررنگ روی مچ چپت خوابیده بود.همان خطی که زیر بند پهن ساعتت مخفی اش می کردی

دیدم گاهی که عصبی ات می کردم یکی از آن قرصهای ریز را بالا می انداختی و با نگاهی که بیشتر از آتش از آن یخ می بارید التماسم می کردی که با تو اینطور نکنم

دیدم و دوست داشتم هر آنچه دیدم را چون این تو بودی روبروی من

دیدم و دوست داشتم هر آنچه دیدم را و هیچ نگفتم تا زمان و کلمات معجونی شوند و از تو توای بسازند که می خواستم از آن بنویسم.

توی امروز بیشتر به همان پیچش موی شبیه است

به همان کمند که عالمی را گرفتار کرده بود

من تو را ...خود تو را برای خودم نگاه داشتم.تو را با کلمات حفظت کردم.از تو چیزی ساختم که بشود از آن گفت

اگر اینطور نکرده بودم...تو شاید مدتی بعد عریان از گوشه ای از دلم بیرون می زدی و همه تو را می دیدند.تو را...خود خود تو را

من خودخواهم...من از آن دخترهای خوب نیستم که شکلاتم را قسمت کنم.من از آن دخترهام که شکلات خوبشان را در یک جای امن مخفی می کنند و شیرینی های معمولی شان را قسمت می کنند

برای همین بود که بخشی از تو را قسمت کردم.بخشی که می شد در میان کلمات عرضه کرد.بخشی که عطر نداشت.رنگ نداشت.صدا نداشت و گرچه هنوز دلم را می لرزاند اما هنوز حس نداشت.

تو را شریک شدم با همه آنها که دوست داشته ام.همه آنها که حق داشتند این بخش مرا که عاشق بود ببینند.

اما می خواستم همزمان تو را برای خودم نگه دارم.توای که می شناختم را...می دانم که یکی از آن لبخندها که همیشه دوست داشتم الان گوشه لبت نشسته است...می دانم...حتی بعد از متن هم هنوز خیلی مانده از تو...توای که همانجا میان ذهن من جا خوش خواهی کرد و دلم را در این سرزمینی که داستان عشق با طلوع آغاز می شود و با غروب پایان میگیرد می لرزانی.

منی که میان این همه غریبه با تو ام...خود خود تو

مریم
دوم بهمن هشتاد و هشت
آمریکا

4 comments:

  1. مریم عزیز نوشته ات زیبا بود .اما من رو سردرگم می کرد بین کلمات تو ، من ،خود و ...البته این ایراد نیست . در حدی نیستم که ایراد بگیرم از نوشته ات .
    شاید یه نوع ویژگی خاص تو این نوشته بود .
    خوشحالم که می نویسی
    نویسنده اون ور آبی :)

    ReplyDelete
  2. والله گاهی انقدر عمیق هست اینجور حس ها
    که بهتره توش غرق بشی تا ازش حرف بزنی
    میخوام غرق شم و لال یا بهتره حرفامو اینطور تموم کنم :

    مي خواهم خواهش ِ ملتمس ِ يك ورق شوم
    و زرورق شوم در هواي سينه

    مي خواستي سنگ شوم و سياه
    در شک ِ ميان ِ پرتاب و طواف

    مي خواهم بياندازدم به حاشيه و دور
    دور ِ من بلاي فاحش هوا شود

    مي خواستي گُر بگيرم و بگردم
    دور ِ چشم ها و نقاب و سنگ

    ReplyDelete
  3. میام، می خونم، بغض گلومو میگیره، نفس عمیق می کشم، ساکت رد می شم و میرم

    ReplyDelete
  4. مریم جان لطف می کنی آدرس بلاگم رو به این تغییر بدی .از این به بعد اینجا ادامه میدم
    http://neshane.megabyet.net/

    ReplyDelete