
هر روز که سوار می شدم سر جای همیشگی اش نشسته بود و خیره نگاهم می کرد.
روزهای اول متوجه اش نبودم.مثل هر مترو سوار دیگری فقط منتظر رسیدن به ایستگاهم می ماندم.من ایستگاه دوم سوار می شدم و لابد او اول.من ایستگاه هفتم پیاده می شدم و او ...نمی دانم چندم!نمی دانم کدام روز بود که حسش کردم.نگاهش را می گویم.گرم بود و عجیب.مثل هیچ نگاه دیگری نبود از پوستم رد می شد و تا عمق وجودم نفوذ می کرد.اوایل این نوع نگاه کردنش آزارم می داد .فکر عریانی در نگاه او گونه هایم را آتش می زد.بعد عادت آمد و بعدتر دلبستگی.گاهی که او نبود تمام روز انگار چیزی کم بود.نگاهش انگار حجمی داشت که هر روز روی پوستم می نشست.تصمیم گرفتم خودم را هم وارد بازی اش کنم.هر روز لباس جدیدی پوشیدم.نگاه او ثابت ماند.اخم کردم.خندیدم.حتی اشک ریختم...نگاه او ثابت ماند.
بعد یک روز تصمیم گرفتم با او حرف بزنم.بگویم سلام.بگویم از آشنایی با نگاهت خوشوقتم.بگویم من حتا شبها خواب نگاه تو را می بینم.بگویم بیا با هم یک جایی بیرون از مترو جایی که زمینش سفت است توی یک کافه قرار بگذاریم و قهوه ای بخوریم.ایستگاه هفتم رسید و من پیاده نشدم.منتظر ماندم تا او پیاده شود و من دنبالش راه بیفتم.نمی دانم ایستگاه چندم بود که بلاخره تکان خورد و از جایش بلند شد.من هم ایستادم .هنوز نگاهم می کرد.با لبخندی که گوشه لبش نشسته بود دستش را آرام از جیب پالتو اش بیرون کشید و...ه
درهای مترو که بسته شد به خود آمدم...از پشت پنجره بسته مترو هنوز می دیدمش.آرام راه می رفت و... تلک تلک تلک عصای سفیدش را به زمین می کوبید
...
مریم
پنجم اسفند هشتاد و هشت
آمریکا
روزهای اول متوجه اش نبودم.مثل هر مترو سوار دیگری فقط منتظر رسیدن به ایستگاهم می ماندم.من ایستگاه دوم سوار می شدم و لابد او اول.من ایستگاه هفتم پیاده می شدم و او ...نمی دانم چندم!نمی دانم کدام روز بود که حسش کردم.نگاهش را می گویم.گرم بود و عجیب.مثل هیچ نگاه دیگری نبود از پوستم رد می شد و تا عمق وجودم نفوذ می کرد.اوایل این نوع نگاه کردنش آزارم می داد .فکر عریانی در نگاه او گونه هایم را آتش می زد.بعد عادت آمد و بعدتر دلبستگی.گاهی که او نبود تمام روز انگار چیزی کم بود.نگاهش انگار حجمی داشت که هر روز روی پوستم می نشست.تصمیم گرفتم خودم را هم وارد بازی اش کنم.هر روز لباس جدیدی پوشیدم.نگاه او ثابت ماند.اخم کردم.خندیدم.حتی اشک ریختم...نگاه او ثابت ماند.
بعد یک روز تصمیم گرفتم با او حرف بزنم.بگویم سلام.بگویم از آشنایی با نگاهت خوشوقتم.بگویم من حتا شبها خواب نگاه تو را می بینم.بگویم بیا با هم یک جایی بیرون از مترو جایی که زمینش سفت است توی یک کافه قرار بگذاریم و قهوه ای بخوریم.ایستگاه هفتم رسید و من پیاده نشدم.منتظر ماندم تا او پیاده شود و من دنبالش راه بیفتم.نمی دانم ایستگاه چندم بود که بلاخره تکان خورد و از جایش بلند شد.من هم ایستادم .هنوز نگاهم می کرد.با لبخندی که گوشه لبش نشسته بود دستش را آرام از جیب پالتو اش بیرون کشید و...ه
درهای مترو که بسته شد به خود آمدم...از پشت پنجره بسته مترو هنوز می دیدمش.آرام راه می رفت و... تلک تلک تلک عصای سفیدش را به زمین می کوبید
...
مریم
پنجم اسفند هشتاد و هشت
آمریکا