نشستم منتظر که کلاس تئوری معماری شروع بشه.
یه سالن گل گشاد و خالی.
با خودم فکر می کنم این فضا چقدر شبیه یه صحنه تو یه فیلمه که قبلا دیدم
یه فیلم وحشت...یا شاید هم پلیسی
برای اینکه حواسم پرت بشه لبتاپم رو در میارم و این چرندیاتی رو که الان داری می خونی می نویسم
فکر می کنم به آدمها و رابطه هاشون
به دنیای مجازی و دوستانی که من رو ندیدن
ولی شاید بعضی هاشون بخشی از وجود من رو دیدن که خیلی های دیگه ندیدن
فکر می کنم به جادوی نامرئی بودن
اینکه من اینجا این آزادی رو دارم که هر چرندی می خوام بنویسم
چه تو بخونیش و چه نخونیش
بیشتر شبیه یه دفتر خاطرات می مونه که گذاشته باشیش پشت ویترین
ویترین...
حالا که ویترینیه چقدر واقعا شبیه ما است؟
مگه نه اینکه هرچی خوشگلتره رو تو ویترین میذارن!؟
پس با این حساب "خاطره بلاگ"زیاد هم شبیه ما نیست
اون بخشی از ماست که منهای هویت اصلیمون می خوایم عرضه کنیم
بخشی از حریم خصوصی ما که امکان نمایش عمومی داره
شاید برای همین بیشتر دوست دارم چرندیات ذهنیمو تو قالبهای ادبی تحویل بدم
مریم
15 بهمن88
آمریکا
یه سالن گل گشاد و خالی.
با خودم فکر می کنم این فضا چقدر شبیه یه صحنه تو یه فیلمه که قبلا دیدم
یه فیلم وحشت...یا شاید هم پلیسی
برای اینکه حواسم پرت بشه لبتاپم رو در میارم و این چرندیاتی رو که الان داری می خونی می نویسم
فکر می کنم به آدمها و رابطه هاشون
به دنیای مجازی و دوستانی که من رو ندیدن
ولی شاید بعضی هاشون بخشی از وجود من رو دیدن که خیلی های دیگه ندیدن
فکر می کنم به جادوی نامرئی بودن
اینکه من اینجا این آزادی رو دارم که هر چرندی می خوام بنویسم
چه تو بخونیش و چه نخونیش
بیشتر شبیه یه دفتر خاطرات می مونه که گذاشته باشیش پشت ویترین
ویترین...
حالا که ویترینیه چقدر واقعا شبیه ما است؟
مگه نه اینکه هرچی خوشگلتره رو تو ویترین میذارن!؟
پس با این حساب "خاطره بلاگ"زیاد هم شبیه ما نیست
اون بخشی از ماست که منهای هویت اصلیمون می خوایم عرضه کنیم
بخشی از حریم خصوصی ما که امکان نمایش عمومی داره
شاید برای همین بیشتر دوست دارم چرندیات ذهنیمو تو قالبهای ادبی تحویل بدم
مریم
15 بهمن88
آمریکا
در پست بعدی این نوشته را با طلای ناب لینک می کنم!!!!!ا
ReplyDeleteشاید هم اینطور باشه یعنی یه جورایی هم هست
ReplyDeleteاینکه این ویترینی که ارائه میدیم چقدر شبیه خود ِ واقعی ِ ماست بسته به اینه که دوست داریم توی این ویترین خودمون باشیم یا آرزوهامون
من همه ی خودمو نمی نویسم...اون بخشی رو می نویسم که بیرون از اینجا نمی تونم بگم...خیلی هم دوست ندارم آدم های آشنای بیرون از اینجا وبلاگم رو بخونن...اما می خونن
ReplyDeleteویترین . تعبیر جالبی بود . آره
ReplyDeleteتوی جامعه و ارتباطات هم همینطوره
همیشه بخشی از وجود ت رو برای عرضه و نمایش انتخاب می کنی
اما بلاگ بنظر من می تونه دچار خود سانسوری نشه ( بقول فرناز )
شاید دلیلش فرهنگمون باشه
شایدم تلخی واقعیت
ویترین !!
ReplyDeleteواقعا اصطلاح جالبیه !!
خوشم اومد از این عبارت
آخه خودمم همین چن وقت پیش به این فکر می کردم که چه بسیار شده که از یه وبلاگی خیلی خوشمون اومده و به دنبالش فک کردیم که صاحب وبلاگو هم دوس داریم، ولی وقتی که طرفو از نزدیک ببینیم ممکنه دلمونو بزنه .
این درسته که اکثرا چیزای خوبشونو تو ویترین و جلو چشم میذارن .
یعنی اون چیزی که دوس دارن باشن ولی دلیل نمیشه که واقعا همون باشن
منم به این فکر کرده بودم... اینکه آیا اینجایی که هستم خودمم یا باز هم اونی هستم که دیگران دوست دارن
ReplyDeleteتماشا کن سکوت تو چه آرامشی به من داده.....
:آرزو
ReplyDeleteقربون دوست جونی!!
:Mandalayz&الهه ناز&سارا
مسئله همینه که اگر اسمش خاطره است که هست باید خودمون باشیم.اگر خاطره نیست پس چیه؟چون خواننده فکر میکنه اینا اتفاقاتیه که واقعا برای نویسنده افتاده و بر اساس همونا به نویسنده دل می بنده و یا از اون بدش میاد
لیدی&قطره باران:
کاش ویترینمون به قشنگیه خودمون باشه