Wednesday, February 24, 2010

یک عاشقانه کوتاه


هر روز که سوار می شدم سر جای همیشگی اش نشسته بود و خیره نگاهم می کرد.
روزهای اول متوجه اش نبودم.مثل هر مترو سوار دیگری فقط منتظر رسیدن به ایستگاهم می ماندم.من ایستگاه دوم سوار می شدم و لابد او اول.من ایستگاه هفتم پیاده می شدم و او ...نمی دانم چندم!نمی دانم کدام روز بود که حسش کردم.نگاهش را می گویم.گرم بود و عجیب.مثل هیچ نگاه دیگری نبود از پوستم رد می شد و تا عمق وجودم نفوذ می کرد.اوایل این نوع نگاه کردنش آزارم می داد .فکر عریانی در نگاه او گونه هایم را آتش می زد.بعد عادت آمد و بعدتر دلبستگی.گاهی که او نبود تمام روز انگار چیزی کم بود.نگاهش انگار حجمی داشت که هر روز روی پوستم می نشست.تصمیم گرفتم خودم را هم وارد بازی اش کنم.هر روز لباس جدیدی پوشیدم.نگاه او ثابت ماند.اخم کردم.خندیدم.حتی اشک ریختم...نگاه او ثابت ماند.
بعد یک روز تصمیم گرفتم با او حرف بزنم.بگویم سلام.بگویم از آشنایی با نگاهت خوشوقتم.بگویم من حتا شبها خواب نگاه تو را می بینم.بگویم بیا با هم یک جایی بیرون از مترو جایی که زمینش سفت است توی یک کافه قرار بگذاریم و قهوه ای بخوریم.ایستگاه هفتم رسید و من پیاده نشدم.منتظر ماندم تا او پیاده شود و من دنبالش راه بیفتم.نمی دانم ایستگاه چندم بود که بلاخره تکان خورد و از جایش بلند شد.من هم ایستادم .هنوز نگاهم می کرد.با لبخندی که گوشه لبش نشسته بود دستش را آرام از جیب پالتو اش بیرون کشید و...ه
درهای مترو که بسته شد به خود آمدم...از پشت پنجره بسته مترو هنوز می دیدمش.آرام راه می رفت و... تلک تلک تلک عصای سفیدش را به زمین می کوبید
...

مریم
پنجم اسفند هشتاد و هشت
آمریکا


7 comments:

  1. حس می کنم قبلا خونده بودمش، نخونده بودم؟ آپدیت شده ی یکی از نوشته های قدیمیت نبود؟

    دلمو شکوند

    ReplyDelete
  2. سلام
    آره راست می گه آرزو من هم این طرح را انگار قبلا خوانده بودم ...
    و غیر ا ز حسرت و آه هیچی ندارم !!!
    ...
    اما درباره پست خودم ...
    عزیز من هر چقدر هم پستم و نوشته هام رو دوست داشته باشم همون طور که بار ها توی وبلاگم گفتم اون ها را مقدس نمی بینم که نشود نقد کرد یا حرفی زد ... نوشته ای که نقد نشود بهتر است نوشته نشود ...
    اتفاقا حالا که بیشتر دوستش دارم بیا و بیشتر خرده بگیر ... بیشتر بزن توی سر این نوشته ... خوشحال می شوم ...
    این جوری می شود گفت باید خیلی هم حرف زد ... خیلی ...
    ممنون از یاد آوری و راحت همیشه حرفت را یزن ... خوشحال هم می شوم ...
    ...
    به امید خدا
    خوش باشی

    ReplyDelete
  3. @آرزو
    نه عزیزم این مطلب رو همین امروز نوشتم.اما قبل تر ها از این طرح یک شعر کوتاه نوشته بودم
    شاید تو اون شعر رو خونده باشی و با این قاطیش کردی
    خیلی دلم می خواد تبدیلش کنم به یه فیلمنامه کوتاه
    شاید یه روز این کار رو کردم
    @شریعتی
    گاهی باید چندبار برم و بیام تا حرفم بیاد
    متن رو فقط یه بار خوندم
    و همون بار اول نمی دونم چرا تنها عکس العمل ام می تونست همین باشه
    میام و دوباره می خونمش و برات می نویسم

    ReplyDelete
  4. نوشته هات لالایی آرامش بخش خوابهای پریشون منه
    بازم بنویس قلمت طلا

    ReplyDelete
  5. دلم گرفت خیلی زیاد

    ReplyDelete
  6. عاشقانه قشنگی بود
    .
    .
    .
    آپم :)

    ReplyDelete
  7. جالب بود
    خیلی خوب نوشتی ، بعضی اوقات آدم اونقدر توی عمق تفکرات و احساساتش فرو میره که زمان از دستش در میره

    ReplyDelete