با بابا از نقاشی حرف می زنیم...من عاشق این لحظه هام.با بابا کاتالوگ ابزار نقاشی رو ورق می زنیم و دوتایی ذوق می کنیم...دلم برای تماشای بابا در حال نقاشی تنگ شده.برای دیدن برق چشمهاش وقتی طرح تازه اش رو نشونمون می داد.یه ست آبرنگ رو نشون می کنم تا بخرم.می خوام مجبورش کنم دوباره قلم مو دست بگیره.دلم برای تابلوهاش تنگ شده.اما خیلی گذشته از سالهایی که بابا نقاشی می کرد.اگر بتونم مجبورش کنم دوباره شروع کنه میشه سومین باری که شروع می کنه.دوره اول نقاشی های بابا وقتی تموم شد که جنگ خونه شون رو با تمام تابلوهای بابا تو آتیش خودش بلعید.اون هم کم کم نقاشی رو کنار گذاشت.سالها بعد وقتی من کلاس اول دبستان بودم دوباره شروع کرد.اون دوره رو خوب یادمه.نگاه بابا رو و دستهای رنگیش از پاستل و رنگ رو خوب یادم میاد.تابلو های اون دوره بابا رو خیلی دوست دارم.چی شد که دیگه نکشید ؟اینو نمی دونم.اما می دونم که دلم برای اون روزهاش تنگ شده.میرم که ست آبرنگم رو سفارش بدم
مریم
اول اسفند هشتاد و هشت
آمریکا
پی نوشت:گاهی یادمون میره چقدر دلمون برای ساده ترین چیزها هم تنگ میشه
مریم
اول اسفند هشتاد و هشت
آمریکا
پی نوشت:گاهی یادمون میره چقدر دلمون برای ساده ترین چیزها هم تنگ میشه
امشب هزار چهره از این دل کشیده ام
ReplyDeleteیک چهره دل نشد ، همه باطل کشیده ام
خونه ی بابا...تابلوهای بابا...زندگی بابا...شوق بابا
ReplyDeleteجنگ شوق بابا رو تو آتیش خودش بلعید
همیشه یه فرصت ناب واسه شروع دوباره پیدا میشه
ReplyDeleteاین فرصت و به بابا بده
سلام
ReplyDeleteمن تا اسم نقاشی میاد این شعر میاد تو ذهنم :
مکش که بیهوده این نقش می کشی نقاش "
که خون بگریی اگر پی بری به احوالم
"
بله من هم همیشه این دختر دایی مان را تشویق می کردیم نقاشی بکشد و کلاس برود ... حالا شده است یه نقاش بسیارماهر ... دریغ که حتی یکی از کارهایش را هم به من نداد ...
من هم توقع ها دارم برای خودم هان ...
...
منتظر این تولد های دوباره هستم
...
به امید خدا
خوش باشی
نقاشی های عمو....اون تابلوی سبد گل روی دیوار
ReplyDeleteطراحی چهره کودکانه من اخر دفتر نقاشیم....هنوزهم هر وقت نگاهش میکنم به گریه اون روزم میخندم ...به عمو گفتم یعنی اینقدر زشتم؟عمو خندید و گفت این که خیلی خوشگله
راست میگفت خیلی خوشگله
.
.
.
.
ناز شصتت استاد نقاش