نه به دنبال هیجانم و نه به دنبال حیرت...تنها در پی خودمم.این جستجو است که آواره ام کرده .آواره دنیا. آواره خودم.امیدم...نمی دانم امیدی هست یا نه.گاهی هیچ چیز نیست جز یک خالی بزرگ.مثل اتاق تازه رنگ کرده خالی.گاهی حتا بوی رنگش را حس می کنم. تا ته حلقم را می سوزاند.فرو می دهمش همراه هزار چیز مانده معلق میان حلقم (حرفهای نزده.دادهای نکشیده.مویه های نکرده...) خشک می شود و همانجا یک گوشه ای می ماند.مثل یک مجسمه آبستره.بعد گیجی می آید.می آید و من به یاد هیجده سالگی ام می افتم.سال سرگیجه های طولانی و سال فشار 6روی5. سال هزار سال...یادم می آید نیمه های شب به خود می آمدم که بیدارم هنوز و به خالی سیاه دیوار چشم دوخته ام.قلبم به دیوارهای سینه ام چنان می کوبید که بیم این داشتم که از جا بکند(گاهی فکر می کنم کاش می کند!)میان گیجی شناور بودم. می نشستم. به در اتاق خیره می شدم و حجم عجیب اشیاع را می پاییدم. در تلاش برای به حرکت درآوردن جسم کرخت و کوفته ام صدای آمدنش را می شنیدم.اول یک صدای بم ممتد بود.مثل اینکه چیزی ذهنم را می بلعید.بعد کم کم صدا زیر می شد و با خودش ضربان قلبم را بالا می برد.دیگر اینجا بود.منتظر می نشستم که بیاید.بی تقلا و در سکوت.صدا که سوت می شد سیاهی بلاخره مرا می بلعید.چشمهایم سیاهی می رفت.حس عجیبی بود . سنگین و لخت با دستهایی که به هرچه توانسته بود چنگ زده بود می نشستم تا رد شود.در همان لحظه اما یک رهایی عجیب.زیر پوستم می جنبید.خودش را به پوسته تنم می کشید . مورمورم می شد . من این حس را دوست داشتم.از میان تمام خاطرات آن سال تنها گاهی دلم برای آن حس تنگ می شود. برای آن سیاهی ناشناس که مرا تنها برای لحظه ای ببلعد و من خالی باشم.یا اصلا نباشم!! این شبها بازهم گاهی به خودم می آیم که روی لبه تخت نشسته ام و فکر می کنم. خبری از سرگیجه نیست اما کرختی و کوفتگی هست. من می ترسم. من گاهی از خودم می ترسم.از خودم که گاهی نمی شناسمش. از خودم که گاهی هست و گاهی اصلا نیست و نمی دانم کجاست. از اینکه نمی دانم کجاست می ترسم. از خودم که گاهی خیلی راحت از کنار رنج و عذاب دیگران می گذرد و گاهی به شکستن شاخه ای نمی خوابد می ترسم. می ترسم یک روز که بیدار می شوم و خودم را در آینه می پایم دیگر خودم نباشم و می ترسم که روزی بیاید که دیگر ندانم که خودم نیستم
مریم
بیست و چهار فروردین هشتاد و نه
آمریکا
مریم
بیست و چهار فروردین هشتاد و نه
آمریکا
سلام مریم جان
ReplyDeleteراست می گویی پنچر که شدم !!!ا
اما از طرفی هم مطالب را نوشتم فقط هنوز پستش نکردم ... دارم هی از بر رویش می زنم ... می خواهم کمی با زبان خودم مبارزه کنم و احتمالا هم نمی شود ... تا آخر هفته احتمالا به روزم ولی این هم معلوم نیست !!!!ا
ممنون از لطف تو ...
خوش باشی اون جا که این روز ها دل من بد جوری خارج از ایران هست ... نزدیکی های ناپلئون !!!ا هم نمی دانم هم چرا !!!ا
بروم پستت را بخوانم باز برگردم
عجب پستی ...
ReplyDeleteانسان وقتی درد دل و حرف های نگفته دیگران را می خواند احساس می کند بین همه آدم ها تقسیم شده است !!!ا من الان چنین حسی دارم منم همین طورم ... البته شاید این سیاهی که سراغ توآمده همانی که سراغ من امده نباشد ... متاسفانه من باهاش دست و پنجه نرم کردم و نابوش کردمو دیگه نمی اد سراغم و حالا سال هاست که دل تنگشم ...
این دنبال خود گشتن هم درد و لذتی نیست که بشه با حرف حواست رو پرت کرد و راه حل داد ... راه رفتنی همین راه مریم جان ...
خیلی پست خوبی بود ...
...
به امید خدا
خوش باشی
خیلی از توصیف هایت به دلم نشست. بسیار استادانه بین خطوط جا دادیشان.
ReplyDeleteاول از همه جذب تیترت شدم. شبیه حس حال خودم بود و حتی با تیتر پست اخیرم هم هماهنگی داشت.
امیدوارم اینجا را فراموش نکنم و باز بیایم و بخوانمت.
این گیجی وخالی بودن انگار شده درد عالم گیر...کرختی وکوفتگی که بماند...دلم تنگ شده برای همه بی خیالی های دنیا...چرا همه اینقدر پریشونن؟؟؟
ReplyDeleteاما من بازم میگم...با همه کوفتگی ها و کرختی ها و خستگی هات تو هیچوقت گم نمیشی چون یه نشون داری که جز لاینفک وجودته....عطر دل انگیز مریم..هروقت رفتی پای آینه وخودت رو نشناختی فقط کافیه با نفس عمیق بو بکشی....بوی عطر مریم رو احساس میکنی؟