Saturday, May 15, 2010

Fairy Dust


گاهی اتفاقهای کوچیک ضربان قلبمون رو بالا می بره. شاید همون موقه نه ولی معمولا یه مدت بعد به خاطر میاریم که اون اتفاق کوچیک یه خاطره بزرگ رو در دل خودش حفظ کرده. خاطره ای که نفسمون رو می بره و ضربان قلبمون رو بالا می بره. برای من جمعه شب یکی از همون لحظه ها رو در خودش داشت.یک لبخند ساده و شادی من از اینکه اون ایرانیه از یادش برد که چی می خواست بگه. تته پته و نگاه گیجش نفسم رو برید و ضربان قلبم بالا رفت. یکی از همون لحظه ها که اگر شخصیت کارتونی بودم باید با صورت کبود نقاشی می شدم.امروز صبح که توی راه امتحان به این مسئله عجیب فکر می کردم یه تصویر توی ذهنم زنده شد و فهمیدم. یه ظهر پاییزی بعد از یه تابستون طولانی و بی خبر. من نشسته روی نیمکت اون کنارم خم شده تا کمر به طرفم با یه بهانه کوچیک توی دستاش(یه نوشته تابستونی از من) با صدایی که دوست داشتم و هنوز دارم (وهرجا که به گوشم می خوره خشکم میزنه و به دنبال منبع صدا می گردم!)درباره جلوگیری از تکرار شعر شاعران دیگه به زبان جدید حرف می زد. اما من فقط صداشو می شنیدم و نه حرفهاشو. من فقط نور باریده از میون شاخه های چنار رو می دیدم که لای موهاش می چرخید و تارهای نقره ایش رو نشون می داد.یه لحظه مثل دختر بچه ها فکر کردم این برق مو عینهو این گرد پری های تو کارتون های دیزنی می مونه و خندیدم.من خندیدم و اون ساکت شد و از یادش رفت داشت درباره چی حرف میزد. یادش رفت و با دهن باز و نگاه گیج به صورتم خیره شد.من ساکت شدم. اونقدر ساکت که صدای ضربان تند قلبم رو می شنیدم. حالا از اون موقه ها خیلی می گذره اما این بازگشت خاطره برام خیلی جالب و غریب بود گاهی بدن و حافظه ناخود آگاهمون من رو شگفت زده می کنه. گاهی فکر می کنی ازیاد بردی اما درواقع هیچی از یادت نرفته و فقط ذهن اون خاطره رو به گوشه های تاریکش فرستاده
مریم
26اردیبهشت89
آمریکا
پی نوشت: اینو نمی خواستم بنویسم. اما نوشتم. چرا!؟ راستش نمی دونم. شاید واسه اینه که نوشتن اینجا مثل حرف زدن با خودم می مونه

4 comments:

  1. آخ از این بازی نور. تو این موقعیت ها. مثل یک فیلم متنت واسم پلی می شد. همه شو می دیدم و به کجاها که منو نبرد.

    ReplyDelete
  2. پست هات رو می خونم اما خیلی فرصت نظر دادن ندارم
    چون کیبردم مشکل داره و سرعت تایپ پایین میاد

    ReplyDelete
  3. @یلدا
    خاطرات من پر از بازی نور و سایه است.مادرم میگه باید فیلنامه نویس می شدم و زندگی خودم رو فیلمنامه می کردم.نمی دونم
    @غزاله
    همین که میای و می خونی خودش یه دنیا ارزش داره بانو.می دونم سرت به فرشته کوچولوت گرمه.ممنون که بهم سر زدی

    ReplyDelete
  4. گاهی همین لبخند و نگاه بیش از هر توجه به حرفی که زده میشه معنی داره..گاهی خود کلام تاثیر نداره اما همین نگاه به دنیایی می ارزه....این تجربه به نقد جانه ...قدرشون رو بدون

    ReplyDelete